نامه عمر بن الخطاب به معاویه
در مورد حمله به خانه حضرت فاطمه(س) و باقی قضایا
مرحوم علامه مجلسی در كتاب شریف بحار الأنوار مینویسد كه عبد الله بن عمر بن الخطاب ، بعد از شهادت سید الشهداء علیه السلام به دیدار یزید رفت و به او اعتراض كرد و گفت: بساطت را جمع كن تا مردم كسی را كه لیاقت خلافت را داشته باشد، انتخاب كنند.
یزید جلو آمد و او را آرام كرد، بعد به او گفت : ای أبا محمد ! آیا فكر میكنی كه پدرت (عمر) هدایت شده و یاور رسول خدا بود ؟...
سپس یزید دست عبد الله را گرفت و او را به یكی از اتاقهایش برد و نامهای را از صندوقی بیرون آورد و آن را به عبد الله نشان داد كه عمر بن الخطاب به معاویة بن أبی سفیان نوشته بود.
در این نامه عمر بن الخطاب حقیقتهای بسیاری را روشن و به جنایات بسیاری اعتراف می كند كه ما اصل نامه را در اختیار دوستان قرار میدهیم :
بسم الله الرحمن الرحيم
همانا آن كسى كه ما را با شمشیر وادار كرد كه به او اعتراف نماییم، اقرار كردیم ولى به خاطر ناخشنودى از آن دعوت، سینهها از خشم و غضب، خروشان و جانها آشفته و مشوّش و فكرها و دیدگان دچار شكّ و تردید بود، بدان جهت از او اطاعت كردیم كه شمشیر زور قوم و قبیله یمنى خود را از بالاى سرمان بردارد و آن كسانى از قریش كه دست از دین اجدادى خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند. به بت «هبل» و به دیگر بتان و «لات» و «عزّى» سوگند كه من از آن روز كه آنها را پرستیدم، دست از آنها برنداشتم، پروردگار كعبه را نپرستیده و گفتارى از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادّعاى مسلمانى ننمودهام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعاى مسلمانى ننمودهام و خواستهام او را بفریبم. چون جادوى بزرگى برایمان آورد و در سحر و جادوگرى بر سحر بنى اسرائیل با موسى و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسى افزود و سحر و جادوى همه آنان را او یك تنه آورد و بر آنان این نكته را افزود كه اگر او را باور داشته باشند، باید بر این مطلب كه او سالار ساحران است اقرار داشته باشند.
اى پسر ابوسفیان! تو آیین پدرت را بگیر و از ملّت خود پیروى كن و به آنچه كه پیشینیان تو گفتهاند و این خانه را - كه مىگویند پروردگارشان به آنان دستور داده به سوى آن آمده پیرامونش بچرخند و طواف كنند و قبله خود قرار دهند - انكار كردهاند وفادار باش! و به نماز و حجّشان كه در ركن دین خود قرار داده مىپندارند كه از آن خداست اعتنایى نداشته باش! از جمله كسانى كه محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را یارى كرده، همین شخص ایرانى الكن، روزبه است و مىگویند به او (محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) وحى شده است: (إنَّ أوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِینَ) و مىگویند خداوند(. آل عمران / 96. )
گفته است، (قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِىالسَّمَاءِ فَلَنُوَلِّیَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرَامِ وَحَیْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ) آنان نماز خود را براى سنگها قرار دادهاند، اگر نبود سِحر او(. بقره / 144. )
چه چیز باعث مىشد كه ما از پرستش بتان دست برداریم با اینكه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلاست، نه به لات و عزّى قسم كه دلیلى براى دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند كه سِحر كنند و ما را به اشتباه بیندازند. تو با چشم بینا بنگر و با گوش شنوا بشنو! با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش و از لات و عزّى سپاسگزار باش! و از اینكه آقاى خردمندى همچون عتیق بن عبدالعزّى بر امّت محمّد حكمفرما شده، و بر اموال و خون و آیین و جان و حلال و حرام ایشان و مالیاتى كه به خاطر خدایشان جمعآورى مىكنند تا به اعوان و انصار خود دهند حاكم است خشنود باش! وى به سختى و درستى زندگى كرد، در ظاهر خضوع و خشوع مىكرد و در پنهان سرسختى و نافرمانى داشت و غیر از همراهى با مردم چارهاى نمىدید.
من بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنى هاشم كه «حیدر» نامیده مىشد و داماد محمّد شده و با همان دخترى كه بانوى زنان جهانیان قرار داده و «فاطمه»اش نامیدهاند ازدواج كرده بود، حمله بردم تا آنجا كه بر در خانه على و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین و دخترانشان زینب وام كلثوم و كنیزى به نام فضّه به همراه خالدبن ولید و قنفذ غلام ابوبكر و دیگر یاران ویژه خود رفتم. به سختى حلقه در را گرفته و كوبیدم. كنیز آن خانه پرسید: كیست؟ به او گفتم: به على بگو، كارهاى بیهوده را رها كن و خود را به طمع خلافت نینداز! اختیار امور به دست تو نیست. كار دست كسى است كه مسلمانان او را برگزیده و بر او اجماع كردهاند. به خداى لات و عزّى سوگند كه اگر كار به ابوبكر واگذار مىشد هیچگاه به آنچه كه مىخواست نمىرسید و به جانشینى ابن ابى كبشه (حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) دست نمىیافت. لكن من چهره خود را برایش گشوده دیدگانم را باز كردم. ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم: خلافت جز در قریش نمىتواند باشد، تا وقتى كه از خداوند اطاعت مىكنند از آنان اطاعت كنید! و این سخن را بدان جهت گفتم كه دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایى كه در جنگها و غزوات محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) از كفار و مشركان ریخته استناد مىكند و قرضهاى او را كه هشتاد هزار درهم بود ادا كرده و به وعدههاى او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمعآورى نموده و بر ظاهر و باطنش حكم مىكند، و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار كه وقتى به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود گفتند: همین انسان اصلع و بطین امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است كه رسول خدا(. اصلع: كسى است كه موهاى جلو سرش كم شده و بطین: به كسى مىگویند كه شكم او چاق است. )
براى او از تمامى امّت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمؤمنین سلام كردیم. اى گروه قریش! اگر شما فراموش كردهاید ما از یاد نبردهایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیّت حقّى معین و امرى صحیح بوده، بیهوده و ادعایى نیست...
ما آنان را تكذیب كرده و من چهل نفر را وادار كردم كه شهادت دهند كه محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) گفته: امامت با انتخاب و اختیار مردم است. در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم، زیرا ما به آنان پناه دادیم و یاریشان كردیم، و مردم به سوى ما هجرت كردند. اگر قرار است كسى كه این مقام مربوط به اوست كنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوارتریم. گروه دیگرى پیشنهاد كردند: امیرى از ما و امیرى از شما باشد.
به آنان گفتیم: چهل نفر گواهى دادند كه امامان از قریش مىباشند. عدهاى پذیرفتند و جمعى نپذیرفتند و با یكدیگر به نزاع پرداختند. من - در حالى كه همه مىشنیدند - گفتم: فقط به كسى میرسد كه از همه بزرگسالتر و نرم و ملایمتر باشد. گفتند: چه كسى را مىگویى؟ گفتم: ابوبكر را كه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را در نماز بر دیگران مقدّم داشت و در روز بدر در زیر سایبانى با او به مشورت نشست و رأى او را پسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسرى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درآورد و او را امّ المؤمنین نامید. بنى هاشم با عصبانیّت و خشم جلو آمدند. زبیر از آنان پشتیبانى كرده در حالى كه شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت: جز با على (علیه السلام) نباید بیعت شود وگرنه شمشیر من گردنى را راست نخواهد گذاشت. گفتم: اى زبیر! انتساب به بنى هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیّه دختر عبدالمطلب است. گفت: این یك شرافت والا و یك امتیاز ویژه است، اى پسر خصم و اى پسر صهّاك، ساكت باش! اى بىمادر! و سخنى گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنىساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند. به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتى كه او را بر زمین افكندیم با اینكه هیچ كس به یارى و كمك او نیامده بود. من به سرعت خود را به ابوبكر رسانده با او دست داده بیعت كردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین كردند. به او گفتیم: بیعت كن وگرنه تو را خواهیم كشت! بعد مردم را از او دور ساخته گفتم: مهلتش دهید! او از روى خودخواهى و نخوت نسبت به بنى هاشم به خشم درآمده است. دست ابوبكر را در حالى كه از ترس مىلرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را كه عقلش مخلوط گشته و نمىدانست چه مىكند، بر روى منبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) نشانیدم. به من گفت: اى ابوحفص! من از قیام و خروش على(علیه السلام) مىترسم. به او گفتم: على(علیه السلام) كارى به تو ندارد و سرگرم كار دیگرى است. ابوعبیدة جراح در این كار به من كمك كرده دست او را بر روى منبر مىكشید و من از پشت سرش او را مانند بز نرى كه بخواهند بر بز مادهاى بجهانند بر روى منبر گذاشتم.
گیج و سرگردان بر روى منبر ایستاد. به او گفتم: سخنرانى كن و خطابه بخوان! زبانش بند آمده به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بود. من دست خود را از شدّت عصبانیت به دندان مىگرفتم، و به او مىگفتم: تو را چه شده؟ چرا گیجى؟ و او هیچ كارى نمىكرد و سخنى نمىگفت. مىخواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جاى او را بگیرم. ترسیدم مردم از سخنانى كه خودم درباره او گفته بودم تكذیبم كنند. عدهاى پرسیدند: پس آن فضائلى كه درباره او گفتى و برشمردى كجاست؟ تو از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او چه شنیده بودى؟ گفتم: من از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او فضائلى شنیده بودم كه دوست مىداشتم و آرزو مىكردم اى كاش مویى بر بدن او مىبودم، و من داستانى از او دارم. به او گفتم: سخنى بگو وگرنه از منبر پایین آى!... خدا مىداند كه اگر از منبر پایین آمده بود من بالا مىرفتم و سخن مىگفتم كه به گفتار او منجر نشود. وى با صدایى ضعیف و نارسا و ناتوان گفت: من ولى و سرپرست شما شدهام اما بهترین نفرات شما نیستم با اینكه على(علیه السلام) در بین شماست. بدانید كه مرا شیطانى است كه بر من مسلط شده و مرا وسوسه مىكند و خیر مرا در نظر ندارد پس هرگاه لغزیدم، شما مرا بر پاى داشته راست كنید. كه من در پوست و موى شما وارد نشوم. براى خودش استغفار مىكنم.
از منبر پایین آمد و در حالیكه مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده او را نشانیدم. مردم براى بیعت با او جلو آمدند، من در كنارش نشستم تا هم او را و هم كسانى را كه بخواهند از بیعتش سرباز زنند بترسانم. او گفت: على چه كرد؟ گفتم: وى خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر اینكه مسلمانان كمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت و خود خانه نشین شده است. مردم با اكراه بیعت كردند.
وقتى بیعت او فراگیر شد، فهمیدم كه على(علیه السلام)، فاطمه(سلام الله علیها) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه مهاجران وانصار مىبرد و بیعت ما را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریك مىكند. مردم شبانه به او نوید یارى مىدهند ولى صبحگاهان كسى به كمك او نمىرود. بر در خانهاش حاضر شده از او خواستم كه از خانه بیرون آید. به كنیزش فضّه گفتم: به على(علیه السلام) بگو براى بیعت با ابوبكر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعت كردهاند! پاسخ داد: على(علیه السلام) مشغول است. گفتم: بهانه نیاور و به او بگو خارج شود وگرنه وارد شده به زور بیرونش مىبریم!
فاطمه(سلام الله علیها) از اتاق بیرون آمده پشت در ایستاد و گفت: اى گمراهان دروغگوى! چه مىگویید؟ و چه مىخواهید؟ گفتم: اى فاطمه! گفت: عمر چه مىخواهى! گفتم: چرا پسرعمویت تو را براى پاسخگویى فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت: اى بدبخت! طغیان و سركشى تو، مرإ؛حح از خانه به در آورده است، و حجّت خدا را بر تو و بر همه گمراه كنندگان تمام كرده است. گفتم: این یاوهها و حرفهاى زنانه را كنار گذاشته به على(علیه السلام) بگو: بیرون آى! دوستى و احترامى در بین نیست. گفت: اى عمر! آیا مرا از حزب شیطان مىترسانى با اینكه حزب شیطان كوچك است؟ گفتم: اگر بیرون نیاید هیزم فراوانى آورده بر روى ساكنان این خانه آتش مىافروزم و تمام كسانى را كه در این خانه باشند خواهم سوزاند مگر اینكه على(علیه السلام) را براى بیعت بیرون كشانده، همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالدبن ولید گفتم: بروید و هیزم بیاورید و گفتم: آن را برمى افروزم [فاطمه] گفت: اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین!
فاطمه(سلام الله علیها) دستهایش را جلو در خانه گرفته نمىگذاشت در باز شود. او را به یك سوى افكندم؛ سر راه من را گرفت، با تازیانه بر دستهایش زدم، از شدت درد ناله و فریادش بلند شد. تصمیم گرفتم قدرى نرم شوم و از در خانه برگردم. در این هنگام به یاد دشمنى على(علیه السلام) و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سحرش افتادم، لگدى بر در زدم وى كه محكم بر در چسبیده بود تا باز نشود، فریادى زد كه پنداشتم مدینه زیرورو شد و صدا زد:
اى پدر! اى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! با حبیبه تو و دخترت بدین گونه رفتار مىشود. آهاى فضّه مرا بگیر! به خدا سوگند فرزندى كه در شكم داشتم كشته شد. صداى آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالى كه به دیوار تكیه داده بود شنیدم. در را باز كرده وارد خانه شدم. با چهرهاى با من روبهرو شد كه دیدگانم را فرو بست. از روى مقعنه به گونهاى بر دو روى صورتش نواختم كه گوشواره از گوشش به در آمد و زمین افتاد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)