دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: بابا تورو خدا سیگار نکش !

  1. #1
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ادبیات فارسی
    نوشته ها
    2
    ارسال تشکر
    0
    دریافت تشکر: 7
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض بابا تورو خدا سیگار نکش !

    شاید اگر آنروز به پارک نمی رفتم غبار خاطرات کودکی ام را به این زودیها پاک نمی کردم . خیلی وقت بود که سر صندوق خاطرات بچگی ام نرفته بودم . پارک بهترین جایی بود که آدم را ناخواسته - گاهی وقتها هم خواسته - به آن دوران شیرین و البته کمی هم تلخ می برد. پارک را بیشتر به خاطر دیدن بچه ها دوست دارم. دیدن بازی و شادی بچه ها حال و هوای زیبایی داشت. هر چند بودند بچه هایی که دلی کوچک اما غمی بزرگ داشتند و قادر نبودند غمشان را زیر خنده های کمرنگشان پنهان کنند و این را می شد از فریاد سکوتشان فهمید. بعضی وقتها با خودم می گفتم : چرا اغلب ما فکر می کنیم که بچه ها چیزی نمی دانند ؟ کاش همه می دانستیم که آنها همه چیز می دانند و این ما هستیم که فهمیدن و درک کردن آنها را با خودفریبی خودمان می پوشانیم . آنهادر حقیقت دنیا را آنطور که هست ، می بینند و با این دیدن است که گاهی دوستش دارند و گاهی هم از آن دلخور می شوند. آنها صداقت دنیا، مهربانی دنیا ، سادگی دنیا و زیبایی اش را بی کم کاست می بینند و حقیقتش را درک می کنند.
    کمی از حواسم ! به بچه های شاد و بازی هایشان بود، غرق دردنیای خاکستری ام بودم که صدایی از پشت سرم آمد وهمه دنیای ساختگی ام را خط خطی کرد و مرا با خودش به عمق کودکی هایم برد. « بابا تورا به خدا سیگار نکش ،آخه سرفه ام می گیره !»
    و یادم آمد قصه کودکی ام...
    و یادم آمد بابایم را که می آمد ، اما نان تازه در دست نداشت که بویش کنیم. ما بوی سیگار را بهتر ازبوی نان تازه می شناختیم. بابا می آمد ، اوسیگار می آورد و بوی سیگار . بابا هیچ وقت نمی خندید ، او همیشه سرفه می کرد ، من هم سرفه می کردم اما او هیچ وقت نمی شنید . شاید هم نمی خواست بشنود. می گفت مرا دوست دارد اما بدون عشق ، بدون مهر، او هیچ وقت دستم را نگرفت چون لای انگشتانش جایی برای دستان من نبود. « دلم برای دیروزبابا تنگ شده بود!»
    بابا در باران می آمد اما باران را نمی فهمید او بوی باران نمی داد . کاش آنقدر زیر باران می ماند که آتش سیگارش خاموش می شد. بابا کلاه نداشت ، می گفت دوستانش برداشتند که سرما بخورد. و او چه ساده کلاهش را بخشیده بود !
    بابا با داس می آمد .او می آمد و آرزوهای قشنگ مارا درو می کرد .او خنده من و امید مادرم را درو می کرد.حتی وفای مادرم را هم درو کرد.
    بابا آب می داد . آبی که قصه گوی چشم غمگینم بود. او آب چشم می داد ، هم به من ،هم به مادر . با اشک ، غم می داد هم به من ،...هم به خود. «سبد زندگی ما دیگر انار نداشت.»
    از کبری بدم می آمد که کتابش را زیر باران گذاشته بود. شاید اگر کتابش خیس نمی شد بابا می خواند و می فهمید که من آهنگ زیباتری از صدای سرفه اش می خواهم وهوایی زیباتر و پاک تر از هوای خانه مان. کاش می دانست که من تنها از او نفس کشیدن می خواهم نه زندگی کردن. «زندگی ساختن برایش سخت بود.»
    از بقال کوچه مان هم بیزار بودم . چرا به بابا سیگار می فروخت ؟ تازه هر وقت به بابا سیگار می فروخت می گفت نکش ! ضرر دارد . می دانستم دروغ می گوید او پول را بیشتردوست داشت . اگر راست می گفت چرا سیگار می فروخت ؟
    مادرم می گفت : بابا دل ندارد . شاید چون چیزی نداشت که به حالش بسوزاند.او دل داشت .می دانستم که همه دل دارند . اما دل بابا تاریک بود، مه داشت اما دیوار نداشت . شاید هم آن « چیز » ، دلش را خاکستری کرده بود .
    می گویند این «چیز » خیلی بد تر از سیگار است . کاش کسی پیدا می شد که مهربان بود و نمی گذاشت بابا «چیز »بخرد!
    مادرم می گفت : بابا زمانی اسب داشت . من هیچ وقت اسب بابا راندیدم ، شاید با همان « چیز » عوض کرده بود. اما نه ، به مرگ فروخته بود!
    دیروز عروسی دختر زهرا خانم بود . پدرش خیلی خوشحال بود. گریه ام می گرفت می دانستم آن «چیز » بابا را ذره ذره آب می کند و نمی گذارد بابا بزرگ شدنم را ببیند و عروس شدنم را جشن بگیرد.
    بعضی وقتها خیلی می ترسیدم ، می ترسیدم از این که بعد از سالها که نه ، بعد از زمان خیلی کمی ! جوبهای تنگ و کثیف ، باغ رضوان بابا شود. دلم برای بابا می سوخت . «جوب های شهر ما خیلی کوچک بودند!»
    «کاش بابایم مثل آقای هاشمی بود و مرا به مشهد می برد.»
    مادرم خیاط بود ، خیاط لباسهای نداشته ام . می گفت پیراهن قرمز مخملی برای عروسکم می دوزد . بابا گفته بود برایم عروسک می خرد اما ... می دانستم نمی تواند عروسک بخرد ، اگر می خواست بخرد چرا فروخته بود !؟ بابا هم دروغ می گفت.من هم دیگرهیچ وقت شعر "عروسک خوشگل "رانخواندم.
    بابا زیبا بود زیباتراز گل و مادر جوان تراز او . مادرم فرسود آن روز که دید پارک بابایم به کوچکی منقل و به سیاهی زغال است . و نالید زمانی که به بابایم بیگانه شد . من هم دیگر برایش بیگانه بودم.

  2. 2 کاربر از پست مفید سارا58 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چگونه با بچه‏ها درباره خدا صحبت كنيم؟
    توسط AvAstiN در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 4th July 2013, 01:37 PM
  2. پیامبر متفکر متعالی
    توسط Bad Sector در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th February 2011, 12:24 AM
  3. درس بابا از زبان شاعر پورعباس
    توسط LaDy Ds DeMoNa در انجمن قطعات ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th June 2010, 03:49 PM
  4. سیگار الکترونیکی چیست ؟
    توسط asbm1382 در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th November 2009, 10:28 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •