دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 29 از 52 نخستنخست ... 192021222324252627282930313233343536373839 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 281 تا 290 , از مجموع 513

موضوع: عشق ممنوع

  1. #281
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد…. حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟… مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود. کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. #282
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛. فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا” فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم…. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛ دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد. و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک… همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام. اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.» عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.» و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.




    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  3. #283
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع


    مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
    وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : « دختر خوب ، چرا گریه می کنی ؟ »
    دختر در حالی که گریه می کرد گفت: « می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
    وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست ؟ می خواهی تو را برسانم ؟
    دختر دست مرد را گرفت و گفت : « آنجا » و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد .
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت ، طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد .

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  4. #284
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
    ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت اوپرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد .
    مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.
    به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که
    برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
    پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".
    مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.
    برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند.
    اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  5. #285
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    این روزها شب میپرد تنها به آغوشم
    آواز تنهایی شده آویزه ی گوشم
    در من هزاران درد رنگ حرف میگیرد
    اما همین که میرسی خاموش خاموشم
    تاوان سختی داده ام تا مال من باشی
    انگار مهری زد خدا، داغیست بر دوشم
    آنقدر داغم از تبت که صورتم سرخ است
    در لحظه های بی کسی، با اشک میجوشم
    جدی بگیر این چشم های روسیاهم را
    وقتی به رنگ چشمهایت تیره میپوشم
    با خنده هایت تلخ کامی واژه ی دوریست
    حتی کنارت چای را بی قند مینوشم
    قلب مرا پس میدهی، میگیرم .....اما نه
    !
    تو شرط ها را گفته ای ....«یادت فراموشم»

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  6. #286
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    ازپیش من بروکه دل ازارم
    تاپایداروسست وگنهکارم
    درکنج سینه یک دل دیوانه
    درکنج دل هزارهوس دارم
    قلب تو پاک ودامن من ناپاک
    من شاهدم به خلوت بیگانه
    توازشراب بوسه من مستی
    من سرخوش از شراب وپیمانه
    چشمان من هزارزبان دارد
    من ساقی ام به محفل سرمستان
    تاکی زدرد عشق سخن گویی
    گربوسه خواهی ازلب من بستان
    عشق تو همچوپرتومهتابست
    تابیده بی خبربه لجنزاری
    باران رحمتی است که می بارد
    برسنگلاخ قلب گنهکاری
    من ظلمت وتباهی جاویدم
    توافتاب روشن امیدی
    به جانم ای فروغ سعادت بخش
    دیراست این زمان که توتابیدی
    دیرامدی ودامنم ازکف رفت
    دیرامدی وغرق گنه گشتم
    ازتندبادذلت بدنامی
    افسردم وچوشمع تبه گشتم.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  7. #287
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
    بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
    اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

    زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
    رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
    آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
    اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
    تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
    تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
    تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
    پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
    تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
    داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
    رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
    تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
    منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
    نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
    تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
    عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
    گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
    نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
    شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
    و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
    پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
    اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
    بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
    ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
    روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
    بـه خـدا نـمــیـری از یاد

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  8. #288
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
    شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

    اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
    کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

    کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
    ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

    مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
    چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

    چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
    چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

    بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
    ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

    نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
    ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

    جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
    چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

    به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
    گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

    وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
    ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  9. #289
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع


    چه می شد اگر هیچ کاری نمی شد ؟
    نـگـاهـی اسـیر نـگـاری نمی شد
    چه می شد که دل را نمی آفریدند ؟
    و یا عشق در قلب جاری نمی شد
    چه می شد که دلها به یغما نمی رفت ؟
    کـسی در کـمـین شـکاری نمی شد
    چه می شـد که در اجـتماع گلـستان
    علف جای گل سر شماری نمی شد ؟
    چه می شد به جای شقایق در این باغ
    گـیـاهـان هـرز آبـیـاری نمی شد
    چه می شد حرامی نمی بود در باغ ؟
    به گلچـین بی رحـم یـاری نمی شد
    چه می شد که صیاد و دامی نمی بود ؟
    قـفـس ، جـایـگـاه قـنـاری نمی شد
    چه می شد بـرای فریب درختان
    زمستان هوایش بهاری نمی شد ؟
    چه می شد سیه ماهی کوچک ما
    گرفـتار در جـویبـاری نمی شد ؟
    چه می شد که میخانه ها باز می شد ؟
    عسس ، دشمن میـگساری نمی شد
    چه می شد که سیبی نمی چید دستی ؟
    هوس ، مایـه ی بد بیـاری نمی شد
    چه می شد کمی فکر می کرد آدم ؟
    و اسـباب این شـرمـساری نمی شد
    سر سنگ نادان اگر می شکستند
    دلِ آینــه زخـمِ کـاری نمی شد
    دروغ است «کیوان» و ناهید و پروین
    اگر دل نمی خواست، کاری نمی شد

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  10. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  11. #290
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56321
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : عشق ممنوع

    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
    نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
    چه خواهد ساخت.

    ولی بسیار مشتاقم,
    که از خاک گلویم سوتکی سازد.
    گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
    و او یک ریز و پی در پی,
    دم گرم خوشش را بر گلوبم سخت بفشارد
    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

    بدین سان بشکند در من
    سکوت مرگبارم را ...

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  12. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


صفحه 29 از 52 نخستنخست ... 192021222324252627282930313233343536373839 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. قوانين احمـقانه! (طنز!)
    توسط SysT3M در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 31st August 2010, 07:39 PM
  2. قوانین جالب
    توسط آبجی در انجمن دانستنیهای آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th February 2010, 10:07 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th January 2010, 06:10 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th January 2010, 12:55 PM
  5. خبر: افزايش وسعت مناطق شکار ممنوع در خوزستان
    توسط ØÑтRдŁ§ در انجمن اخبار اجتماعی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th February 2009, 12:14 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •