امیلی با انگشت بزرگ چاش روی زمین خاکی خطی خطی می کرد. او تمام حواس خود را به راههایی که بتونه باهاش فرار کنه رو ترسیم می کرد. در هر بار تصور خود به بن بستی می رسید و با پاش اونو پاک می کرد. کم کم این تکرار کارهاش اونو خسته کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
امیلی در باغ بزرگی دل به باد بهار سپرده بود و می دوید. خوشحالیرا در وجودش نمی توانست جای دهد و از این رو می دوید و فریاد می زد: خدا جون ممنون. خدا جون خیلی خوبی به خدا که مه خیلی خوبی!!!
صدای غرش مردی بالا سر، امیلی او را از رویای سبزی که می رفت باز داشت...................
علاقه مندی ها (Bookmarks)