تنها بهانه بودنم ماندن تو بود !!
تو بودی که امید می دادی به دل نا امیدم !
تو بودی که می ساختی قصر خوشبختی را در شهر متروک قلبم !
تو بودی که لحظات را برایم شیرین می کردی !
تو بودی تمامی بودنم …
حال نیستی !!!
و من مثل پرستوی عاشق هجرت میکنم!
“از قلب یخ بسته عشق تو”
می دانم …
من همان تک برگ زرد و خزان زده ام !
که به التماس ماندن بر روی شاخه ی حضورت
تحمل کردم بادهای سرد
“کینه ها و طنعه ها را”
وحال مانند برگهای دیگر
که افتادند بر زمین نیستی
می افتم بر زیر پای
” عابران جدید زندگیت”
غرورم میشکند و دم بر نمی آورم
تا زندگیت مانند زندگیم
“خزان نشود”
دستان پاییزیت را رها می کنم
تو آزادی
ولی من…
همچنان در بند نگاهت
می مانم با خاطراتت
علاقه مندی ها (Bookmarks)