گاهی منو جو میگیره اینم از همون موقع هاست
شنل قرمزی
روزی روزگاری دختری به نام هستی در جنگل های دوردست آمازون زندگی میکرد.این دختر به دلیل شنل قرمزی که به تن میکرد به شنل قرمزی معروف شد.این دختر ما مادربزرگی داشت که اونطرفای جنگل آمازون زندگی میکرد.متاسفانه چون باید از وسط جنگل میگذشت تا به خانه ی مادربزرگ خود برسد در وسط راه با خطراتی رو برو بود از جمله آدم خوار ها.دختر روزی تصمیم میگیرد به خانه ی مادربزرگ خود برود.در میانه ی راه با شخصی به نام پرهام رو برو میشود.برهام یکی از همین آدم خور ها بود که متاسفانه هستی از این قضیه خبر نداشت.هرچند که هستی به حرفهای او اهمیت نمیداد و راه خود را میرفت.ولی حرفهای پسرک انقدر شیرین و جذاب بود که دخترک مات و مبهوت او شده بود و به او دلباخته بود.دخترک قصه از نقشه ی پسرک خبر نداشت.دخترک همانطور که شیفته ی او شده بود کل ماجرای زندگیش را برای پسرک تعریف کرد در بین حرف هایش گفت که به خانه ی مادربزرگش میرود.پسرک با زیرکی تمام ادرس خانه ی مادربزرگ را پیدا کرد و زودتر از دختر به سمت خانه ی مادربزرگ به راه افتاد.پسرک در خانه مادربزرگ را بست و منتظر دخترک شد اما این قضیه را فراموش کرده بود که خود نیز شیفته ی دختر شده!
او در خانه ی مادربزرگ منتظر دخترک نشست دخترک که سر رسید دست و پای او را هم بست ولی در همین زمان سام پسر دایی دخترک که علاقه ی زیادی به هستی داشت به خانه ی مادربزرگ آمد وقتی با پرهام روبرو شد و قضیه را فهمید عین یک مرد با او جنگید و دخترک را نجات داد.پرهام که از کار خود پشیمان شده بود.از هستی عذرخواهی کرد و از آنجا که ما دختر ها بسیار احساساتی و زود باور هستیم عذرخواهی رهام را پذیرفت و امیدوارم که به خوبی و خوشی زندگی کرده باشن
علاقه مندی ها (Bookmarks)