پسری که شبها برهنه زیر نور ماه همانند یک مار میخزید، زوزه میکشید؛ یک آدمخوار بود!!
رابرت با این فکر که بهترین فرصت زندگی نصیبش شده سریع به آشپزخانه رفت چاقویی برداشته و ...
«رابرت آکرمن» 15 ساله اهل شهر کلونگ آلمان و عاشق جراحی بود. او گاهی وقتها کارهای عجیب و غریبی میکرد که همه را میترساند.
از وقتی پدرش او و مادرش را ترک کرد رفتارش تغییر کرده بود. شبها برهنه زیر نور ماه همانند یک مار میخزید، زوزه میکشید و صداهای عجیب و غریب از خودش در میآورد.
ماریا، مادر رابرت خیلی تلاش کرد تا علت این کارهای عجیب پسرش را بفهمد بنابراین نزد یک روانپزشک رفت و از او کمک خواست.پزشک معالج معتقد بود این رفتارها ناشی از تغییرات فیزیولوژیکی سن بلوغ است که ترک خانواده از سوی پدر، نیز آن را تشدید کرده است.
با گذشت یک سال نه تنها رفتار پسرک عوض نشد، بلکه روزبهروز بدتر هم میشد.تغییرات رفتاری او تا جایی پیش رفت که به شیوههای گوناگون سربه سر مردم میگذاشت و آنها را دست میانداخت.
رابرت هنگام دزدی از یک فروشگاه دستگیر شد اما بر اساس نظریه پزشکی قانونی مشخص شد یک بیمار اسکیزوفرنی است و با رای دادگاه آزاد شد.
روانپزشکان قرصها و داروهای زیادی را برای رابرت تجویز کردند اما هیچ یک از آنها اثر بخش نبود ماریا وقتی دید رابرت هیچ تغییری نکرده و همچنان به کارهای خلافش ادامه میدهد تصمیم گرفت پیش از آنکه پسرش به جرم دیگری دستگیر شود کلونگ را ترک کنند و به اتریش بروند. رابرت به پیشنهاد پزشکان اتریشی دریک بیمارستان در شهر وین بستری شد و تحت درمان قرار گرفت.
پسر نوجوان در یکی از شبها شبانه به انبار بیمارستان رفت و یکی از لباسهای پزشکان را دزد و پوشید بعد خودش را جای جراح جا زد و بالاخره توانست به اتاق عمل وارد شود اما یکی از جراحان مچش را گرفت و او را به اداره پلیس تحویل داد. او انگیزهاش از این کار را علاقه به آناتومی بدن انسان عنوان کرد. سروان دنیل پس از آنکه فهمید او یک بیمار اسکیزوفرنی است از ماموران خواست او را به بیمارستان بازگردانند اما در یکی از شبها فرار کرد و به یک پارک رفت.
او در پارک با مردی به نام جوزف اسکویجر آشنا و با او همخانه شد.
در یکی از شبها رابرت کیف جیبیاش را گم کرد و به خیال اینکه جوزف آن را برداشته به او حمله ور شد. . .
و اینک ادامه ماجرا
پسر نوجوان آنقدر با باتون به سر هماتاقیاش زد که روی زمین افتاد.رابرت سپس خونسرد و انگار که اتفاقی نیفتاده به آشپزخانه رفت، یک نوشیدنی خنک در لیوان ریخت و آن را سر کشید.
خیلی خسته بود، به اتاقش رفت کتابی را به دست گرفت و آن را ورق زد اما حوصله خواندن آن را نداشت، بنابراین روی تخت دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
پرتوهای نور خورشید از پنجره اتاق صورت پسرک را نوازش میکرد. رابرت از خواب بیدار و آماده شد تا به سر کار برود کفشش را به پا کرد اما همین که خواست از در خارج شود یاد دعوای دیشبش با جوزف افتاد. آهسته به طرف اتاق رفت در زد کسی آن را باز نکرد، به آرامی وارد شد جوزف را دید که روی تخت افتاده و تکان نمیخورد. پیش خود فکر کرد حتما اینبار هم زیادهروی کرده و مست شده، با این تصور از اتاق خارج شد.
آن روز رابرت پس از پایان کارش به خانه و سراغ جوزف رفت، در زد و وارد شد اما مرد بیچاره به همان صورت که شب گذشته به زمین افتاده بود خوابیده و ذرهای هم تکان نخورده بود.
پسرک بالای سرش رفت و نبضش را گرفت؛ قلبش نمیزد، مرد بیچاره مرده بود.رابرت وقتی فهمید جوزف مرده نه تنها ناراحت نشد بلکه خوشحال هم شد چون حالا یک جنازه در اختیار داشت که میتوانست آن را تشریح کند و ببیند درون بدن انسان چه شکلیاست.
رابرت با این فکر که بهترین فرصت زندگی نصیبش شده سریع به آشپزخانه رفت چاقویی برداشته و بالای سر جنازه ایستاد. در این لحظه نفس عمیقی کشید و با خونسردی و حس کنجکاوی چاقو را به بدن جوزف فرو کرد و از کشاله ران تا گلویش را برید سپس شکم را شکاف داد و تمام اعضا و رودههای مرد بیچاره را بیرون کشید.
رابرت طی مدت کالبدشکافی چنان با کنجکاوی اعضای بدن را تشریح میکرد که گویی دانشجوی پزشکی است. این پایان داستان نبود حس کنجکاوی او هنوز ارضا نشده بود. او سپس با ساتور جمجمه را شکست و مغز را در آورده و در بشقاب گذاشت. رابرت سپس تکهای از آن را خورد و بقیه را برای صبحانه گذاشت.
دو روز از تشریح جنازه جوزف گذشت، رابرت طی این مدت بخشهایی از بدن مرد بیچاره را به عنوان غذایش میخورد. پسر آدمخوار پیش خودش فکر کرد چه خوبست دیگران هم بدانند درون بدن ما چه شکلی است، بنابراین از زن مستخدم ساختمان دعوت کرد تا به اتاقش برود.
مستخدمه جوان که سوفیا نام داشت بیخبر از همه جا به همراه رابرت به اتاق رفت و پرسید: جناب آکرمن کجا رو باید تمیز کنم.
رابرت که از سوال سوفیا جا خورده بود گفت: هیچ جا، تو قرار نیست جایی رو تمیز کنی ازت خواستم بیایی اینجا تا یه چیز جالب رو بهت نشون بدم.
سپس دست سوفیا را گرفت و با خوشحالی و حالت کسی که انگار چیز جالبی را کشف کرده او را به اتاق جوزف برد: ایناهاش ببین تو بدن ما چه شکلیه!
سوفیای بیچاره که شوکه شده بود و از ترس نمیتوانست حرف بزند به جنازه تکه تکه جوزف خیره شده بود. رابرت سپس بشقابی را به سمت سوفیا گرفت و با خوشحالی گفت: ببین این مغزه چقدر پیچیده است البته من یه مقداری از آن را تست کردم بد نبود.
سوفیا احساس کرد خون در بدنش منجمد شده و یارای ایستادن ندارد با گفتن آخرین جمله رابرت تمام قوایش را جمع کرد و جیغ کشید.
***
- جناب سروان دنیل، چند دقیقه پیش زنی با ما تماس گرفت و خبر داد که در ساختمانی که در آنجا کار میکند یک نفر را کشتند و خوردند.
دنیل که از خبر ناگهانی ادوارد جا خورده بود گفت: جمله آخرت چی بود گفتی اونو خوردند؟
- بله قربان، یک زن که خودشو سوفیا معرفی کرد به ما گفت که پسر نوجوانی هم اتاقیاش را کشته و آن را خورده.
دنیل که حسابی گیج شده بود بلافاصله سوار خودرو شد و به سمت ساختمان مرگ به راه افتاد. جلوی در شلوغ بود و خودروهای پلیس مراقب بودند که کسی داخل ساختمان نشود.
دنیل با ترس عجیبی که اولین بار بود طی این مدت کاری به سراغش میآمد وارد شد. ساختمان غرق در خون بود رابرت خونسرد در گوشهای ایستاده بود. با دیدن سروان در حالیکه چهره مظلومانهای به خود گرفته بود به سمتش آمد و انگار او در این جنایت نقشی نداشته گفت: ببینید موشهای ساختمان چه بلایی سر دوست بیچارهام آوردهاند.
با دستور قضائی جنازه به پزشکی قانونی فرستاده شد و رابرت تحت بازجویی قرار گرفت. در طول مدت بازجویی او همچنان یاوهسرایی میکرد.
دنیل پرسید: این خون چیه که روی لباته؟
و رابرت با بیتفاوتی گفت: هیچی گوشت خوکه، آخه من عاشق گوشت خوکم.
اما بررسی دی ان ای خونی که روی لبان رابرت بود نشان داد این با خون بدن جوزف تطابق داشته و همین امر دست رابرت جوان را رو کرد.
پسر مو طلایی در دادگاه حاضر شد و در برابر چشمان صدها خبرنگار و حاضران با خونسردی به این جنایت اعتراف کرد و گفت: من کار بدی نکردم فقط میخواستم ببینم درون بدن انسان چه شکلیه و حالا بزرگترین آرزوی زندگیم برآورده شده.
جانی آدمخوار ادامه داد: من قصد آزار رساندن به جوزف رو نداشتم و فقط میخواستم حس کنجکاویم رو ارضا کنم.
- اگه هدفت فقط تشریح بدن بود پس چرا دیگه اونو خوردی؟
این سؤال را قاضی از رابرت پرسید.
- راستش من فقط به توصیه پزشکان عمل کردم. تو جلسات آموزشی رزیدنتها استاد هنگام تشریح بدن جنازهها به اونها میگه اگه دوست دارید میتونید خون را بچشید.
با اعترافات تکاندهنده آدمخوار آلمانی، او به بیمارستان روانی گولسردتور فرستاده و تحت درمان قرار گرفت. سرانجام پزشکان توانستند با روشهای و درمانهای پیشرفته او را به دنیای واقعی برگردانند.
رابرت که حالش رو به بهبود است، به تازگی با یک خبرنگار مصاحبه مطبوعاتی کرده و به آنها گفته میخواهد در مدتی که بستری است از وقتش استفاده کند و به مطالعات پزشکی بپردازد. آدمخوار اتریشی میگوید قصد دارد اگر روزی آزاد شد به تحصیلاتش ادامه دهد و یک جراح موفق بشود.
یک روانشناس آلمانی گفته انگیزه رابرت از این جنایت نه حس انتقا جویی بوده و نه جنایت، بلکه یک حس کنجکاوی وحشتناک آن را رقم زد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)