فاطمه امیرانی «همسر شهید باکری» نوشتاری برای همسر شهید زین الدین در آرمان نوشت:
هفته آخر آبان حامل یک خاطره تلخ از زندگی پرماجرای ماست که دوست دارم کاش میشد از آن فرارکرد.
اما اگر من هم یادم نباشد با صدای زنگ یک تلفن که از آن سوی خط همسر شهید مهدی زینالدین پیام رسیدن سالگرد شهادت را یادآوری میکند و باز من میمانم، با غصهای که انگار همیشه تازه است و به عادت نپیوسته.
وقتی در تابستان سال 63 که فقط چند ماهی از شهادت حمید و ابراهیم (شهید همت) میگذشت با همسر شهید همت تصمیم گرفتیم با هم به قم برویم.
هر کدام برای خود دلایلی داشتیم. من از ارومیه فرار میکردم از شهری که حمید آن را ترک و به من توصیه کرد به آنجا برنگردم.
نمیدانم شاید از این میترسید جو سیاسیای که علیه برادران باکری بود، گریبانگیر من هم بشود و احساس خودم این بود که ارومیه آخر خط است.
ولی من باید بهخاطر بچههایم یک نقطه شروع دیگر پیدا کنم. به هر حال با موافقت آقا مهدی بقیه اعضای خانواده برخلاف خواسته قلبیشان به هجرت ما به قم رضایت دادند. و من با پیام خانم همت وسایل خانه را در یک کامیون ریخته و با همراهی آقا مهدی عازم قم شدیم.
خانم همت و بچههایش به همراهی برادر صالحی که یکی از بسیجیان کمسن و سال با فهم بالا و مورد علاقه و اعتماد همت بود، به قم آمد. با چند ساعت پرسه زدن در هوای گرم درکوچه پسکوچههای قم فهمیدیم خانه مناسب در آن فرصت کوتاه پیدا نمیشود. آقا مهدی گفتند یکی از دوستانم (مهدی زینالدین) پیشنهاد داده در خانه او ساکن شوید.
با این خبر خوب، به مغازه کتابفروشی پدر آقا مهدی زینالدین رفتیم و کلید خانه را گرفتیم. در یکی از کوچههای خیابان باجک قرار داشت.
وقتی آقا مهدی در را باز کردند، وارد منزلی شدیم که ساکنانش برای کمک به هموطنانی که به دلیل جنگ تحمیلی از شهرهایشان آواره شدهاند، خانه و کاشانه خود را ترک و در اهواز زندگی میکردند.
برادر صالحی و آقا مهدی با دقت وسایل آنها را در گوشهای جمع کردند و وسایل ما با نظاره چشمان نگران آقا مهدی و اشکهای مادرم پهن شد. درخت دم در این خانه خشک شده بود و بقیه درختهای محله سرسبز بودند و این بهترین مشخصه برای دادن آدرس بود. آقا مهدی زینالدین لطفش شامل حال ما بود بلافاصله به توصیه ایشان یک خط تلفن برای ما آوردند. تا بدینوسیله، خانوادههایمان و مخصوصا آقا مهدی باکری با ما در تماس باشند.
ایام محرم رسید. من و خانم همت هر شب دست بچهها را گرفته و در عزاداری که برای امام حسین(ع) در میدان باجک برپا بود، شرکت میکردیم و شبی مداح برای تجلیل از خانواده شهدا از همه نام برد «پدران شهید و مادران شهید و برادران شهید و خواهران شهید و بعضیها که دست فرزندان شهدا را گرفتهاند» .
خانم همت که شوخطبعی اصفهانی را داشت، گفت فاطمه بلند شو برویم آن آخری ما بودیم که نمیتوانند اسممان را بیاورند.
یک روزی با صدای وحشتزده خانم همت از جا پریدم و با موجوداتی در کمد که به ساک لباسهای شهید همت حمله کرده بودند و بخشی از آنها را برای ارتزاق خود انتخاب و خورده بودند، روبهرو شدیم با چند تلفن فهمیدیم این موجود، موریانه است. دست به کار شدیم، درسی به آنها بدهیم تا دیگر هیچ موجودی به خود جرأت نزدیک شدن به اموال و خاطرات شهیدان را ندهند.
اوایل آبان 63 زن جوانی با یک دختر کوچک که یکسالش بود به دیدن ما آمد. از ابراز احساسات خانم همت فهمیدم با هم رفیق هستند و در کلاسهای عقیدتی باهم بودند و درضمن ایشان همسر مهدی زینالدین که ما ندیده، شرمنده ایشان بودیم، هستند. حامل پیامی از همسرشان بودند، مهدی میگوید:
«اگر موافق هستید با هم به خانهای که سپاه داده، نقلمکان کنیم» بلافاصله جلسه اضطراری با خانم همت تشکیل دادیم که حتما مسئلهای راجع به خانه پیش آمده و مجبوریم پیشنهاد را قبول کنیم و همان لحظه به ذهنمان نرسید که ما دو زن بدون همسر چگونه میخواهیم با ایشان که همسرشان خوشبختانه در قید حیات هستند، در یک واحد آپارتمانی زندگی کنیم؟
به هرحال به سرعت من برای بازدید خانه رفتم. یک واحد مسکونی واقع در همسایگی سپاه قم در میدان امام که دو طبقه بود، طبقه اول که مرتب بود در اختیار برادر پاسداری با همسرش بود. طبقه دوم که انباری بسیج بود، قرار شد به سکونت ما سه خانواده با 5 فرزند اختصاص داده شود. سابیدنها شروع شد تا خانه را از نظر بهداشتی قابل سکونت کنیم و در تقسیم اتاقها دو اتاق که یکی در اندرونی بود، نصیب خانم همت با بچههایش و با بهره گرفتن از هوش و تفکر بسیار اتاق بیرونی را به خانم زینالدین دادیم که وقتی همسرش به ایشان سر میزند، راحت باشند و سالن بزرگی که مشرف به محوطه سپاه بود نصیب من و بچههایم شد و به زحمت با خرید یک قطعه موکت دیگر کف اتاق فرش شد.
یک هفته از جابهجایی نگذشته بود، روز 27 آبان قرار بود برای شام خانم زینالدین کوکوی سیبزمینی بپزد و داشت مقدمات آن را فراهم میکرد که صدای زنگ در به صدا درآمد. شهید حسن ترابیان از بچههای لشکر حضرت رسول(ص) با همسرش {همسر شهید ترابیان} آمده بودند.
معمولا هر وقت این شهید عزیز برای مرخصی به قم میآمد به ما هم سر میزد. از رنگ و روی پریده معلوم بود اتفاقی افتاده. من و خانم همت را به گوشهای بردند و خبر دادند که مهدی و مجید زینالدین در غرب کشور به کمین ضدانقلاب افتاده و هر دو برادر شهید شدهاند و ما مات و متعجب از اینکه چرا کسی به سراغ همسرش نیامده تا خبر را بدهد؟
از ما خواستند که یک جوری خانم زینالدین را آماده کنیم. غافل از اینکه قبول این حادثه برای ما بسیار سنگین بود. بالاخره به او گفتیم برادرشوهرش شهید شده و منتظر ماندیم کسی از نزدیکانش به او خبر شهادت همسرش را بدهد و گریههای من و خانم همت شروع شد.
با دیدن خانم زینالدین چشمهایمان را از او میدزدیدیم تا اینکه دیدیم مشغول اطو زدن لباس مهدی شد که ما با کلی ترفند، او را از اطو کردن منصرف کردیم. در ضمن او عادت داشت هر روز صبح پرده اتاق مرا کنار بزند و مراسم صبحگاه سپاه را به لیلا (دختر شهید زینالدین) نشان دهد.
و من شب متوجه شدم پلاکاردی که در آن شهادت مهدی زینالدین را به همه تبریک گفته بودند به دیوار روبهرو نصب شده و من با این فکر که فردا صبح چگونه مانع دیدن لیلا و مادرش بشوم! به پیشنهاد من هر 2 نفر، شب را پیش من خوابیدند و من تا صبح بالاسر آنها گریه کردم.
تا اینکه صبح پدر خانم زینالدین دنبال دخترش آمد و او در خیابان با پلاکاردی که بر سردر مغازه پدرش نصب شده بود، متوجه شهادت همسرش شد.
شهید مهدی باکری که برای حضور در جلسهای تهران بودند، در قم به دنبال ما آمدند تا ما را برای تشییع ببرند و بچهها تا آقا مهدی را دیدند، گفتند «عمو، عمو بابای لیلا هم رفت توی تابلو»
بعدها یکی از دوستان شهید زینالدین (او هم شهید شد) که در آن ماموریت همراه او بود نقل کرد: «داشتیم میرفتیم مهدی گفت برای سه خانواده شهید خانهای گرفتهام. گفتم همت و باکری را میدانم سومی کیست؟ جواب داد خانواده خودم».
در نزدیکیهای شهادت حمید خواب دیدم من و بچههایم تنها در یک دره پر از برف هستیم و من سرما را با تمام وجود احساس میکردم.
انصافا شرایط زندگی ما بعد از حمید همینطور بود. مشکلاتی که شاید برای دیگران آسان و پیشپاافتاده بود، برای ما اگر ذرهای هم بود وقتی از آن بالا رها میشد به ما که میرسید بهمنی بود که ما به سختی رفع میکردیم.
شهادت مهدی زینالدین یک یادگار داشت و آن هم مثل بقیه فرزندان شهدا، فقط لیلا بود.
و به لیلا میگویم «لیلا جان سالها در کنارت بودم و انتخاب حضور در کنار تو، بهعهده پدر بزرگوار تو بود احساس میکنم او آگاهانه ما را انتخاب کرد و من بنده سر تا پا تقصیر شرمنده تو هستم. من در آن زمان کوتاه موفق به دیدن پدرت نشدم و دعا میکنم بتوانم روزی که پدرت را ملاقات میکنم برای همه کمکاریهایم در قبال عزیزی مثل شما، توجیهی داشته باشم. لیلا جان شرمنده»
http://rahpoyanemarefat.blogfa.com/post-2472.aspx
علاقه مندی ها (Bookmarks)