دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: دوتا داستان خیلی کوتاه که باید حتما باید بخوانید

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1682
    Array

    پیش فرض دوتا داستان خیلی کوتاه که باید حتما باید بخوانید

    آبنبات نارنجی اسم یک دختر 9 ساله است. که دلش می خواهد وقتی بزرگ شد، آشپز بشود. انشایی هم که سر کلاس خواند درباره همین موضوع بود. او نوشته بود وقتی بزرگ شدم، آشپز می شوم. وقتی به خانه ام بیایید با شربت قورباغه از شما پذیرایی می کنم. فرنی تار عنکبوت برایتان می پزم و پوره دم سگ جلویتان می گذارم. اگر سیر نشدید دماغ روباه و چشم الاغ و زبان میمون را توی مخلوط کن می اندازم و مخلوط می کنم و معجون خوشمزه ای تقدیم تان می کنم. کوفته مار و کتلت سوسک حمام برایتان می پزم. روی گربه ولگرد، خامه ملخ می ریزم و توی فر می گذارم. کیک که آماده شد با چای بال مگس از شما پذیرایی می کنم و بستی حلزون برایتان می آورم. و ماکارونی کرم شب تاب جلویتان می گذارم. و در آخر هم ناخن خروس جنگی برایتان می آورم تا با آن لای دندان هایتان را پاک کنید. امیدوارم از پذیرایی ام راضی باشید. اما برای شام هم باید بمانید. چون می دانید چی می خواهم درست کنم؛ خورش...نه اول حدس بزنید تا بعد...من بگویم؟ بچه ها؟ بچه ها؟ کجایید؟ چرا هیچکس توی کلاس نیست؟ پس خانم معلم کجا رفت؟...
    *


    «خرس به دختر گفت: با من ازدواج کن! دختر گفت: غیرممکنه. من به این زیبایی، بلند والایی. خرس گفت: که این‌طور، خب اصرار نمی‌کنم، شاید حق داشته باشی!
    خرس رفت و دختر هم به راه افتاد. کمی که رفت جوان زیبا و بلد بالایی روبرویش ظاهر شد. دختر به سرتاپای مرد جوان نگاه کرد و با خودش گفت: چه جوان زیبایی، چقدر خوب می‌شد اگر از من تقاضای ازدواج می‌کرد.
    هر دو راه افتادند. کمی که رفتند به نهری رسیدند. گُلی روی آب شناور بود. دختر به مرد جوان گفت: لطفا گل را برایم بگیر! مرد جوان گل را از آب گرفت و به دختر داد. دختر گل را به موهایش زد و خودش را در آیینه آب نگاه کرد و پرسید: زیبا شده‌ام؟ مرد جوان کنارش ایستاد و در آیینه آب نگاه کرد و گفت: زیبا بودی زیباتر شدی.
    ناگهان چشم دختر به تصویری در آب افتاد. خرسی در تصویر آب کنار او ایستاده بود و لبخند زشتی هم بر لبانش بود. دختر برگشت و به مرد جوان نگاه کرد. مرد نگاهی مهربان و لبخندی زیبا بر لب داشت و دختر دوباره به تصویر توی آب نگاه کرد. یک خرس کنار او ایستاده بود.
    پایان این قصه معلوم نیست. چون هیچکس نمی‌داند آیا مرد جوان همان خرس بود که برای ازدواج با دختر خودش را به شکل مردی زیبا درآورده بود یا در چاه وجود مرد جوان خرسی زندگی می‌کرد که فقط آیینه آب آن را نشان می‌داد.»


    فریبا کلهر

  2. 3 کاربر از پست مفید ثمین20 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چند داستان کوتاهِ کوتاه
    توسط master_mind در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: 10th March 2012, 02:35 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 11:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 04:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 02:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 10:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •