دوستی خاله خرسه
پيرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولی خيلي تنها بود ، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به يک شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسی با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبی پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست كه دوستی آنها برای پولش است.يک روز كه دل پيرمرد از تنهائی گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يک خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترک كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “وقتي پيرمرد داستان زندگيش را برای خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پيرمرد ، خرس او را خيلی دوست داشت . وقتی پيرمرد می خوابيد خرس با يک دستمال مگسهای او را مي پراند . يک روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پيرمرد دور نمی شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائی سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “و بعد يک سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روی صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد .
صداقت نخستین فصل دفتر دانایی است ... تامس جفرسن
علاقه مندی ها (Bookmarks)