دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: حکایت

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    696
    ارسال تشکر
    6,407
    دریافت تشکر: 4,742
    قدرت امتیاز دهی
    537
    Array
    golden3's: جدید103

    پیش فرض حکایت

    یک شعر جدّ از ادیب الممالک فراهانی

    گویند از خراسان شد تاجری روانه

    با کاروان بغداد سوی طواف خانه

    چون کاروان فرو شد در شهربند بغداد

    در آن دیار دلکش یاری بُدَش یگانه

    گشتش ز جان پذیره، بردش به خانه خویش

    گرد آمدند بر وی یاران ز هر کرانه

    روز وداعّ مهمان با میزبان خود گفت

    مالی ست می سپارم نزد تو دوستانه

    چون میزبان شنید این، گفتا مرا نباشد

    نه کیسه و نه صندوق، نه گنج و نه خزانه

    از عهدۀ نگهداشت بس عاجزم خدا را

    جز عجز، بنده را نیست عذری درین میانه

    آن به که مال خود را آری به نزد قاضی

    بر وی همی سپاری آن نقد را شبــــانه

    بازارگان مسکین شد در سرای قـــاضی

    نقدی که داشت، بر وی بسپرد محرمانه

    آنگه به سوی مقصد با کاروان روان شد

    خرّم ز دور گردون، وز گردش زمانه

    چون بازگشت از حج، آمد به پیش قاضی

    تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه

    گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را

    "فالله یامر النّاس بالعدل و الامانه"

    قاضی بگفتش ای مرد! منکر نیم که از خلق

    نزد من است امانات ، بسیار و بی کرانه

    اما تو را به تحقیق اینک نمی شناسم

    گو کیستی، چه داری از مال خود نشانه ؟

    گفتا بدان نشانی کز من گرفتــــــی آن زر

    بردی دورن صندوق ، هِشتی به کنج خانه

    گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست

    زین قصه لب فرو بند ، کوتاه کن فســــانه

    ورنه زنم به فرقت زخمی که زد به جرئت

    در بطن خبت بر شیر، بشـــر بن بو عوانه

    حاجی زنزد قاضی مأیوس رفت و دانست

    دون همّتان نبخشند بر عجز و استکانه

    پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت

    اشک از دو دیده جاری، آه از جگر زبانه

    گفتا مرا به دامی افکند ه ای کزین پیش

    نــــــــه یاد آب دارم، نــــــــه آرزوی دانه

    اینک شدم چو مرغی کز زخم شَسِت صیّاد

    بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه

    این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی

    میخواست پیکرم نیز خستن به تازیانه

    یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی ست

    چونان که نفخ دل را سود است رازیانه

    با کس مگوی این راز، وز او مکن تقاضا

    تا از زبان مردم دور افتد این ترانه

    آنگاه با امیری از چاکران سلطان

    این رازک نهانی بنهاد در میانه

    گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی

    با یار خویش برگوی کانجا شود روانه

    تا من به قصد این کار بر جان وی گشایم

    تیری که سالها بود پنهان درین کِنانه

    روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی

    گفتا که بودم امروز در بار خسروانه

    شه قصد کعبه دارد ، زین رو بخواست مردی

    با دانش و کفایت، با طاعت و دیانه

    تا بسپرد به دستش تاج و سریر و خاتم

    هم ملک و هم رعیت، هم گنج و هم خزانه

    با بنده مشورت کرد، گفتم به غیر قاضی

    نشناسم اندر این ملک مردی چنین یگانه

    بعد از دو روز دیگر شه خواندت به محضر

    بخشد سریر و افسر با مُلَکت زمانه

    قاضی زجای برخاست، خواندش درود بی مر

    با منّت فراوان، با شکر بیکرانه

    ناگه رسید حاجی با احترام لایق

    در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه

    قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را

    جویا شدم ز قنبر، پرسیدم از جمانه

    خوردند جمله سوگند با مصحف الهی

    ناگه رسید پیغــــــام بر من ز قهرمانه

    کاین سان ودیعه را پار، هشتی تو درفلان شب

    نزد فلانـــــه خاتـــــون در کیســـــه ی فلانــــه

    چون باز جستم آن کیس، دیدم به سان سدگیس

    دور از فســـون و تلبیــــس، مُهر تو با نشــــــــانه

    سیم است و زرّ و گوهر در کیسه ای مطیّر

    ســـرخی به ابره اندر، سبزیش بر بطانــــه

    اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم

    بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه

    حق شاهد است کاین قول صدق است پای تا سر

    ازبنده درامانت نبود روا چنانه

    حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی

    گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه

    این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی

    هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه

    تو خواجه ای و مولا، ما بندگان عاجر

    تا زنده ایم جوییم از فضلت استعانه

    روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی

    قاضی ز مقدم وی رد طبل شادیانه

    گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج؟

    سوی طواف خانه کی می شود روانه؟

    گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه

    زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه

    گیتی بود سرایی کِش استوانه شاه است

    نبود روا که جنبد از جای، استوانه

    مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی

    بستانم آن امانت کِش برده ام ضمانه

    بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی

    از کیسه ات کشیدم با متّه و کمانه

    هم بار دوست بستم، هم مشت تو گشادم

    زین گونه می توان زد تیری به دو نشانه

    اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش

    برچینی و تن آسان باشی درون خانه

    از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی

    بنشین و ناله سر کن چون اُستُن حنانه

    کِی آید از خیانت جز ننگ دزدِ شاهر؟

    کِی زاید از ذَراریح جز سوزش مثانه؟

    یا مسند ریاست، یا دستگاه سرقت

    برداشتن به یک دست نتوان دو هندوانه


    منبع : http://hassani.ir/8808.aspx


    سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد تندیسی زیبا نخواهد شد!
    از زخم تیشه خسته نباش که وجودت شایسته ی تندیسی زیباست.


  2. 5 کاربر از پست مفید golden3 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: 21st December 2014, 09:55 PM
  2. پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 17th March 2013, 10:32 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th December 2009, 06:51 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •