آن شب سپهر ديده او پر پر ستاره بود
داغ نهفته در جگرش بي شماره بود
در قاب خون گرفته چشمان خسته اش
عكس سر بريده و يك حلق پاره بود
شيرين و تلخ ، خاطره هاي سه سال پيش
اين سر نبود بين طبق يادواره بود
طفلك تمام درد تنش را زياد برد
حرفي نداشت عاشق و گرم نظاره بود
با دست خسته معجر خود را كنار زد
حتي كلام و درد دلش با اشاره بود
زخم نهان به روسري اش را عيان نمود
انگار جاي خالي يك گوشواره بود
دستش توان نداشت كه سر را بغل كند
دستي كه وقت خواب علي گاهواره بود
در لابلاي تاول پاهاي كوچكش
هم جاي خار هم اثر سنگ خاره بود
ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد
درياي حرفهاي دلش بي كناره بود
كوچك ترين يتيم خرابه شهيد شد
اما هنوز حرف دلش نيمه كاره بود
مصطفی متولی
از بوی سیب سرخ طبق مرده جان گرفت
زخمی ترین یتیم خرابه توان گرفت
باران چشم های رقیه شروع شد
از بس که گریه کرد دل آسمان گرفت
ترفند گریه هاش به داد پدر رسید
سر را ز دست بی ادب خیزران گرفت
روپوش را ز روی طبق تا کنار زد
لب را که دید طفلک لکنت زبان گرفت
بابا ...یکی دو بار بریده بریده گفت
با هر نفس نفس که یکی در میان گرفت
می گفت گوشواره فدای سرت ولی
دیدم عقیق دست تو را ساربان گرفت
حالا گرسنگی به سراغم که آمده
آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت
آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود
در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت
علی ناظمی
علاقه مندی ها (Bookmarks)