اسرار انجمن ارواح

نگاهی به مجموعه داستان «اسرار انجمن ارواح» مستعد اما ویرایش گریز

چیستا یثربی در دو دهه اخیر، نامی آشنا در جشنواره های نمایشی است. نمایشنامه نویس پرکاری است. به سینما هم سری زده. یک فیلمنامه برای حاتمی کیا نوشته که خیلی ها معتقدند فیلمنامه خوبی است اما من بالشخصه جزو آنها نیستم! یثربی مترجم هم هست، هم شعر ترجمه کرده هم نثر. خیلی از علاقه مندان شعر با ترجمه هایی که از او خوانده اند شاعر شده اند در دهه های هفتاد و هشتاد؛ با این همه من هم به عنوان یک مخاطب خاص هم منتقد، با این ترجمه ها ارتباط چندانی برقرار نکرده ام [در همان دهه هفتاد هم نوشتم حالااگر کسی خواند یا نخواند مسئله ای دیگر است!] البته باید به این نکته هم اشاره کرد که ترجمه شعر اگر امری محال نباشد [چنان که بسیاری از مترجمان درجه یک کشور بر این عقیده اند] بسیار دشوار است و محتاج احاطه کامل مترجم بر معیارهای زیباشناختی کلام، هم در زبان مبدا و هم در زبان مقصد است.
خب، از اینها که بگذریم اگر قرار باشد نامی شاخص و البته زنانه را در ادبیات پانزده سال اخیر ذکر کنیم مسلماً از لحاظ نام آوری و شناخته شدگی، آن نام، چیستا یثربی است. بسیار فعال است. در تلویزیون، در انواع برنامه های تلویزیونی حاضر است و به عنوان منتقد ادبی، سینمایی و تئاتری، چهره ای آشنا برای مخاطبان تلویزیون ایران است. مخصوصاً در دهه هشتاد، به عنوان الگوی نویسندگان زن جوان مطرح است چرا که بی آنکه دچار زردنویسی شود، هم پرخواننده است هم پرکتاب. نمایشنامه هایش، هم مورد اقبال عام، هم مورد اقبال عامه، هم مورد اقبال خاص قرار گرفته اند و کارگردانان صاحب نامی این آثار را به روی صحنه برده اند. «اسرار انجمن ارواح» البته مربوط به حوزه ای دیگر است: قصه نویسی؛ و در یک نگاه گذرا، محصول ذهنی «مینیمال نویسی» است که در بعضی از قصه ها از جمله «سیندرلا 10 سال پس از ازدواج» به «قصه خیلی کوتاه» متمایل است و به نظر می رسد که در این حوزه هم، موفق تر از «کوتاه نویسی» چه به شیوه کلاسیک، چه به شیوه «مینیمالیستی کلاسیک» است.
ایده های این کتاب، جالب توجه اند لااقل ایده های اولیه شان؛ گرچه خلا خرده روایات و صرف انرژی بسیار متنی برای «حس انگیز کردن» قصه، بدون فشرده سازی «زمان روایت» در عین به کارگیری «زبان رها» و اغلب به اندازه کافی تراش نخورده، اغلب این آثار را از یک اجرای در یاد ماندنی دور کرده و تنها ایده ها را برای «شکارچیان ایده» گذاشته اند. مثلاً قصه «محسن ع را ندیده اید؟» با ایده جالب توجهی شروع می شود: راوی، یکی از مانکن های توی یک پاساژ [بالای شهر] را با یک مرد ایستاده دم مغازه اشتباه می گیرد و آدرس می پرسد. ایده تازه ای نیست [در کار چند نویسنده جوان هم این ایده را دیده ایم، بگذریم از اینکه ریشه در نمایش های آوانگارد دهه های شصت و هفتاد میلادی دارد] اما ایده ای است که می شود با چرخاندن اش و رسیدن به زاویه ورود تازه ای به آن، موفق از قصه خارج شد. ورود یثربی هم به قصه خوب است. راوی در پاساژ راه می رود. مانکن ها را می بیند و در عین اشراف به حضور مانکن هایی به هیئت طبیعی، از یکی شان، آدرس طبقه ای را می پرسد که در آن فرفوژه می فروشند. جمله پس از این توصیف، جمله ساده اما کارآمدی است: «مرد بی تفاوت نگاه می کند.»
و بلافاصله سه جمله نالازم را وارد قصه می کند: «یک عروسک است. از اشتباه خود شرمنده می شوم. خدا را شکر کسی آن اطراف نیست.» و بعد دوباره قصه به مسیر طبیعی اش برمی گردد: «موهایش مسی رنگ است. حتماً در نور آفتاب طلایی است. فرقش کج است و پوستش کمی برنزه، بارانی بلندی به تن دارد و از بقیه، عاقل تر و کمی جاافتاده تر به نظر می رسد. قیافه اش مرا یاد چه کسی می اندازد؟»

و بلافاصله یک جمله نالازم دیگر: «انگار قبلاً با او حرف زده ام.»

در پاراگراف موردنظر، ما هجده جمله داریم که چهارتای آنها نه تنها هیچ کمکی به پیش برد «وضعیت»، «تعمیق فضا» یا «شناخت بیشتر ما از راوی» نمی کنند که در هماهنگی باقی جمله ها هم اخلال ایجاد می کنند و «ریتم» را، هم به لحاظ «نتیجه عملی روایت بودن» و هم از نظر یافتن شخصیت مستقل در قصه و بازی کردن نقش «طعمه لذیذ» برای ذائقه خواننده، ناکارآمد می کنند.
چهار جمله در مقیاس هجده جمله یعنی بیست و اندی درصد خطای ریاضی و خیلی بیش از اینها خطای ادبی، مشکلات عمومی یا اختصاصی قصه های این کتاب از همین قبیل اند نه این که نویسنده، مستعد نباشد یا توانا نباشد. برای رسیدن به یک قصه موفق، اغلب با خلا«ویرایش خلاقانه» رو به روییم. با این همه دوست دارم قصه نخست این کتاب را که هم برخوردار از «شکل روایی» افسانه پریان است و هم به شکل موفقی آن را به یک «درام اجتماعی» پیوند زده، در اینجا بیاورم:




«سیندرلا آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. صبحانه همه اهل خانه را داد، ظرف ها را شست، بعد شروع کرد به پاک کردن سبزی. برای ناهار غذا را آماده کرد. همه آمدند ناهار را خوردند. بعد سیندرلا آمد، باز همه ظرف ها را شست. بعد دوباره همه خوابیدند. سیندرلا شروع کرد به رفت و روب خانه. با جارو و دستمال به جان خانه افتاد. بعد رخت ها را در ماشین انداخت، تکانشان داد و آنها را در ایوان پهن کرد، بعد همه بیدار شدند و شام خواستند. سیندرلا شام آنها را داد و باز ظرف ها را شست و خشک کرد. آخر شب که باز همه خوابیده بودند، او به نفس آرام بچه ها و صدای خرناس های شوهرش در خواب گوش می داد... در ذهن اش داشت کارهای روز بعد را مرور می کرد.
«باید برای دخترم لیمو بخرم، دخترم لیمو دوست دارد. برای آش هم رشته لازم دارم. قند هم تمام شده، پس فردا مهمان بیاید قند نداریم. چرا قند هی یادم می رود؟» بعد دنبال کاغذی گشت تا همه اینها را رویش بنویسد. در کمد قدیمی را باز کرد تا بدون سر و صدا کاغذی پیدا کند. ناگهان یک لنگه کفش کوچک بلوری از کمد بیرون افتاد.
سیندرلا کفش را برداشت. نگاهی به آن انداخت و غرق در خاطرات دور، لبخند زد. چیزی عوض نشده بود. گرچه از زمان ازدواج او با شاهزاده قصه ها سال ها می گذشت، اما او همیشه سیندرلا بود و باید احساس خوشبختی می کرد. این رسم قصه است. «سیندرلا...» صدای شوهرش در سکوت شب او را ترساند. کفش بلور از دستش افتاد و هزار تکه شد و روی زمین از آن کفش بلور، تنها پودری سفید و لزج به جا ماند.مثل آرد شیرینی پزی که برای پختن شیرینی آن روز بچه هایش گذاشته بود.



ویرایش گریزی، حتی در این قصه کمابیش موفق هم به چشم می خورد. آن هم در سه حوزه: زن یک شاهزاده که درگیر پخت و پز و روزمرگی یک زن خانه دار طبقه متوسط نیست [منطق روایی]، یک شیء شکننده، یا هزار تکه می شود یا پودر [واقع نمایی صحنه] و جمله پایانی هم ضعف تالیف دارد گرچه پایان خوبی را رقم زده. [بالاخره سیندرلا آرد شیرینی پزی را کجا گذاشته بود؟ به گمانم با اضافه شدن صرفاً یک کلمه «کنار» مشکل حل می شود.] و در آخر: پرکاری دلیل خوبی برای ویرایش گریزی نیست.

یزدان سلحشور – روزنامه ایران