نوشته اصلی توسط
schrodinger
خیلی دارید تند پیش میریداااااا
.................................................. .................................................. ..........................................
.
موافقم
..................................................
امیلی نقشها یی روی دیوار می کند و به یاد می آورد چه روزهای خوشی داشته و باور امروز براش خیلی دشوار بود.
با خودش زمزمه می کرد: امیلی! واقعا این تویی که توی چاه زندونی شد؟
: آیا ادوراد هنوز به تو فکر می کنه؟
: شاد اون دیگه به فکرت نباشه و به خاطرش همینطوری خودتو تا اینجا رسوندی؟
: نه! من مطمئنم اون به فکر منه و داره تلاش می کنه تا منو نجات بده.
فکرهای تکراری مدام توی ذهن امیلی صف می کشید و کم کم داشت به فکرهای آزاردهنده ی بدون جواب تبدیل می شد. چه جوری ازش خبر بدست بیاره. مدام با خود می خوند و روی دیوار می نوشت و نقاشی می کرد. از جاده هایی که می تونه روبروش باز بشه. از جنگلی که بتونه توش بدوه. امیلی به همه چیز فکر می کرد آخه اولین بار بود توی زندگیش که فرصت فکر کردن پیدا کرده بود. شاید حکمتی داشته که باید توی چنگ پادشاه می افتاد تا به خیلی مسیرهای زندگیش فکر کنه از راهی که اومده، به راهی که باید بره. آره؛ "باید" توی رفتنش بود و باید را هم با باید حل می کرد. با خودش می گفت: نباید از این وضعیتم ناراحت بشم باید به دنبال ترسیم راه جدیدی باشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)