دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: عشق مادر

  1. #1
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مکانیک خودرو
    نوشته ها
    78
    ارسال تشکر
    359
    دریافت تشکر: 245
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    محمد 1990's: خوشحال2

    Post عشق مادر

    عشق مادر
    مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
    اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
    يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
    خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
    به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
    روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره
    فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
    اون هيچ جوابي نداد....
    حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
    احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
    دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم
    سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
    از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
    تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
    اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
    وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
    سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!" گم شو از اينجا! همين حالا
    اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
    يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
    ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
    همسايه ها گفتن كه اون مرده ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
    اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين چشم خودم رو دادم به تو براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه با همه عشق و علاقه من به تو...

  2. کاربرانی که از پست مفید محمد 1990 سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •