-
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی |
|
به صد دفتر نشاید گفت شرح حال مشتاقی |
[golrooz]
نه حسنت آخری دارد نه محمد را سخن پایان |
|
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی[golrooz] |
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
ارزش انسان
چه بسیارند انسان هایی که
بالای خط فقر هستند
و زیر خط فهم[khab]
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
گنجشکی به آتش نزدیک میشد و برمیگشت
پرسیدند:چه میکنی؟
گفت:دراین نزدیکی چشمه هست و من نوکم را پرآب میکنم و روی آتش میریزم
گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی که می آوری بسیار زیاد است و این فایده ندارد
گفت:شاید نتوانم آتش خاموش کنم،اما هنگامیکه خداوند پرسد:زمانیکه دوستت در آتش میسوخت چه کردی؟ پاسخ میدهم:هر آنچه از من بر می آمد...بسلامتی دوستای بامعرفت[golrooz]
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
روزگار به من یاد داد که با زندگیقهر نکنم.....چون دنیا منت کش کسی نیست.........[golrooz]
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
نفرین به اون کسایی که روی دلا پا می ذارن تا که می بینن عاشقی میرن و تنهات می ذارن نفرین به آدمایی که تو سینه ها دل ندارن عاشق عاشق کشین ، رحم و مروت ندارن
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
http://upload7.ir/images/70786545651487231176.jpg
خـــــیلی بـــــاید بـــــی مـــــعرفت بـــــاشی
کـــــه پـــــشت جـــــمله ی:
تـــــنهام نـــــذار، بـــــی تـــــو نـــــمیتونم...
چـــــه غـــــروری شـــــکسته شـــــده،
بـــــه خـــــاطر * دوســـــت داشـــــتنت *
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
اری صفر هم به پایان امد.........
حالا بیا تا سال بعد منتظر محرم و صفر ماند تا سال بعد کی مونده کی رفته......
امیدوارم سال بعد زودتر بیاد.......
دلتنگتم محرمم....http://azadupload.com/uploads/server...924342341.jpeg
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جملگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
هركه دل به دنيا بندد ، به سه خصلت دل بسته است:
1- اندوهي كه پايان ندارد
2- آرزويي كه بدست نيايد
3- اميدي كه به آن نرسد
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
زندگی هدیه ای حاضر و آماده نیست . تو از زندگی همان میوه ای را بدست می آوری که بذر آن را کاشته ای. بخاطر بسپار : زندگی اسم نیست فعل است . زندگی عشق نیست عاشق شدن است . زندگی ترانه نیست ترانه خواندن است . زندگی رقص نیست رقصیدن است .
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها
در همه ی آوازها حرف آخر زیباست
آخرین حرف تو چیست؟تا به آن تکیه کنم
حرف من دیدن پرواز تو در فردا هاست
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
ما همان آدمهایی هستیم که به راحتی دیگران را ترک میکنیم
اما وقتی کسی ترکمان میکند
جوری که انگار دنیا به آخر رسیده باشد
بغض گلویمان را خفه می کند
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
کسی که امروز بخاطر تو دروغ بگوید فردا حتماً بخود تو هم دروغ خواهد گفت
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش!علی شریعتی
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
عمق فاجعه را دلقکـــی فهمید
که به زور جلوی گــریه اش را گرفت
تا گـریم خــنده اش پاک نشود...
- - - به روز رسانی شده - - -
می دونی چیه رفیق!؟
حکایت زندگی ما شده مث "دکمۀ پیراهنِ"
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه می ری .
بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش...
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
بیایید قدردان باشیم ... [golrooz]
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
از خودم که مینویسم فقط نـاشـی گریهایم روی برگه ام رژه میروند
از تـو که مینویسم فقط لاشـی گریها . . .
از هرزگیه من تا بردگیه تو فاصله زیادیست
من به نگاهای دست نخورده ناخنک میزنم
تــو به پـس مـانـده های کنار خیابان خـروار خـروار چـنـگ میزنی . . .
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
دیشب خدارو دیدم...
گوشه ای آرام میگریست...
من هم کنارش رفتم و گریستم...
هر دو یک درد داشتیم ...
" آدم ها...."
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
رسم خوبها همین استحرف آمدنشان شادت می کند و ماندنشانبا دلت چنان می کند که هنوز نرفته ، دلتنگشان می شوی
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
به جرم وسوسه
چه طعنه ها که نشنیدی حوا
پس از تو
همه تا توانستند آدم شدند !
... چه صادقانه حوا بودی ...
و چه ریاکارانه آدمیم!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
اگر باگریه دریایى بسازم
اگر باخنده رویایى بسازم
اگرخنده شوددرمن فراموش
اگر گریه شودبامن هم اغوش
توراهرگزنخواهم کردفراموش
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
در سایه های اشک تو تصویر میشوم ..
با واژه های شعر تو تعبیر میشوم ..
با آخرین نگاه دوچشم جوان تو ..
من قطره قطره میچکم و پیر میشوم..
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
تنها بودن قدرت می خواهد و من قدرتمندم،این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت:
تنهایت نمیگذارم…
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
میان انسان و شرافترشته باریکی وجود دارد
و اسم آن قول است[golrooz]
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
باران که ببارد
می روم و در باغچه ی انگشتانم
نبودنت را می کارم
خیلی وقت است توی گلدان چشم هایم
ندیدنت ریشه دوانده
می خواهم نبودنت را پیوند بزنم به ندیدنت
عجب درخت تنومندی خواهد شد!
میوه هایش را اما
فقط تو گاز بزن...
طعم شکستنم را
تو دوست تر می داشتی.
- - - به روز رسانی شده - - -
در ابتدای خیابان
نه چترها آواز می خوانند
نه باران می رقصد
تو با باران رفته ای
و تنها باقی مانده است
چتری از تو
همراه چترت
آسمان را به خانه می آورم
شاید برایم ببارد.
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
می روی
پنجره را می بندم
پرده را تا انتهای دید می کشم
پس از تو
چشم انداز
مفهوم پرده می دهد
و دریچه
لبخند زندانی
http://axgig.com/images/70066629077162220330.jpg
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزهای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زندهها و مردهها هستند از کنارم میگذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطرهی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیدهاند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوههایش را ببیند.
کلیههایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه میکند.
استخوانهایم، عضلاتم، تکتک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلولهایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…
وصیتی زیــــــبا از انیشتین
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
گرچه من زین قصه بیزارم ولی/ خستگی را بارها جان داده ام
گرچه از روح و تن و فکر رفت سودا/ عشق اما هم چنان باقی است
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!
-
پاسخ : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی_ حکایت های روزگار خود را بگویید!