میتونید در این تاپیک شعر های عرفانی رو قرار بدید.
نمایش نسخه قابل چاپ
میتونید در این تاپیک شعر های عرفانی رو قرار بدید.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید ****************** در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید ******************* کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید ******************** که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان ******************* چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا ********************* بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید ********************** چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست ************* هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
ناب تويي
جعل منم
اصل تويي
بدل منم
اي تن تو، خاک بهشت
مضطرب از ازل منم
جنس تو از قصيده هاست
سفسطه گر ، دغل منم
اي حس خوش يمن غزل
آواز مبتذل منم
جاي تو روي چشم همه ست
افتاده از چشا منم
ناياب مرمر تنت
تن زخميه بلا منم
حضور تو يه حادثه ست
درگير انزوا منم
تو اول هر آيه اي
تفسير انتها منم
بالغ تويي
عاقل تويي
صوفي و اهل دل تويي
مشکل منم
غافل منم
درمان هر مشکل تويي
خاک تويي
زمين تويي
غبار رو هوا منم
منزه و پاک تويي
به حيله مبتلا منم
ما را خدا بهر چه آورد؟ بهر شور شر
دیوانگان را میکند زنجیر او دیوانه تر
ای عشق شوخ بوالعجب ٬بر جان مست بیخبر
ما را کجا باشد امان ؟کزدست این عشق آسمان
مانده است اندرخر کمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم؟
گر در دم غلطان شوم اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای؟
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در
هستی خوش وسرمست تو بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن فرزانه دیوانه کن
و آن باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی خطر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت می کند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای
بشکن خمار مست را بر کوی مستان بر گذر
(غزل ۱۷۳ از گزیده غزلیات حضرت شمس)
آشفته زماني ست، يارب کمکم کن
افت زندگاني ست، يا رب کمکم کن
يک لحظه دلم بي عشق، آسوده نباشد
عشقي که به ناپاکي، آلوده نباشد
اي چشم اميد من، بر لطف و عطاي تو
گر من هنري دارم، باشد به رضاي تو
يا رب يارب يارب
آه، خوبي و بدي بر همه، تاثير گذار است
راهي بکشانم که به خوشنامي قرار است
از نيک سرشتي، منو بي بهره نگردان
اين بنده درمانده، به درگاه تو زار است
يارب منه من را بستان و تهي ام کن
طوطي صفت و آينه وار همچو ني ام کن
کان عرصه ندارد به خود، بار منيت
بي خود زخود از مستي آنگونه مي ام کن
يا رب يارب يارب
می عشق
من مست مي عشقم ، هشيار نخواهم شد
وز خواب خوش مستي ، بيدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده ي دوشينه
تا روز قيامت هم هشيار نخواهم شد
تا هست زنيك وبد ، در كيسه ي من نقدي
در كوي جوانمردان ، عيار نخواهم شد
ازدوست ، به هر خشمي آزرده نخواه گشت
وز يار به هر زخمي ، افگار نخوام شد
چون يار من او باشد ، بي يار نخواهم ماند
چون غمخورم او باشد ، غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد ، دل بر دگري ننهم
تا غمخورم او باشد ، غمخوار نخواهم شد
چون ساخته ي دردم ، در حلقه نيارامم
چون سوخته ي عشقم ، در نار نخواهم شد
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
اي دوست قبولم كن و جانم بستان
مستم كن و وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گيرد بي تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
٭٭٭
اي زندگي تن و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل و جانم همه تو
تو هستي من شدي ازآني همه من
من نيست شدم در تو ازآنم همه تو
٭٭٭
خود ممكن آن نيست كه بردارم دل
آن به كه به سوداي تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه كنم بهر چه ميدارم دل
٭٭٭
در عشق تو هر حيله كه كردم هيچ است
هر خون جگر كه بي تو خوردم هيچ است
از درد تو هيچ روي درمانم نيست
درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است
٭٭٭
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه كنم حديث ما بود دراز
٭٭٭
دل تنگم و ديدار تو درمان من است
بي رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هيچ دلي مباد بر هيچ تني
آن كز قلم چراغ تو بر جان من است
٭٭٭
اي نور دل و ديده و جانم چوني
وي آرزوي هر دو جهانم چوني
من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس
تو بي رخ زرد من ندانم چوني
٭٭٭
افغان كردم بر آن فغانم مي سوخت
خامش كردم چو خامشانم مي سوخت
از جمله كرانها برون كرد مرا
رفتم به ميان و در ميانم مي سوخت
٭٭٭
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
٭٭٭
اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
آنرا كه وفا نيست از عالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غم كه هزار آفرين بر غم باد
٭٭٭
در عشق توام نصيحت و پند چه سود
زهرآب چشيدهام مرا قند چه سود
گويند مرا كه بند بر پاش نهيد
ديوانه دل است پام بر بند چه سود
٭٭٭
من ذره و خورشيد لقايي تو مرا
بيمار غمم عين دوايي تو مرا
بي بال و پر اندر پي تو ميپررم
من كَه شدهام چو كهربايي تو مرا
٭٭٭
غم را بر او گزيده مي بايد كرد
وز چاه طمع بريده مي بايد كرد
خون دل من ريخته ميخواهد يار
اين كار مرا به ديده ميبايد كرد
٭٭٭
آبي كه ازاين ديده چو خون ميريزد
خون است بيا ببين كه چون ميريزد
پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل ميخورد و ديده برون ميريزد
٭٭٭
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
ديوانه و شوريده و شيدا بادا
با هوشياري غصه هر چيز خوريم
چون مست شديم هرچه بادا بادا
٭٭٭
از بس كه برآورد غمت آه از من
ترسم كه شود به كام بدخواه از من
دردا كه ز هجران تو اي جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
٭٭٭
ما كار و دكان و پيشه را سوختهايم
شعر و غزل و دوبيتي آموختهايم
در عشق كه او جان و دل و ديدهي ماست
جان و دل و ديده هر سه را سوختهايم
ومن ایمان دارم که تو همان چیز بزرگ و عزیزی و از هوای بودن توست که نفس میکشم...
وبگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای خودم نماند...
قلب پر تپش ام را حس کن که برای رسیدن به تو چه نامنظم در سینه ام در تقلاست ...
چشمهای غمگینم را ببین که پیوسته برای دیدنت عاشقانه در انتظار است ...
گاهی وقت ها که به دلم سرک میکشم فقط تویی و تو......
به بهانه ات زنده ام و بس...
من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه*****************************من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم *************************** هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی******************************** جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی********************و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می**************************زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من *************************ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد**************************در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد***************** وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان*********************** نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل ****************************** نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت******************** گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم***************************** یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن************************************ این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی******************* برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی************************** اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
دگرگوني
انتظار
معنايي بي معنا
تغييري بي انجام
تغيير به معناي وجود و معنا در انتظار دگرگوني
انسان معناي دگرگوني خاک بود
و خاک در انتظار دگرگوني انسان
انسان در انتظار دمي ناگاه شد "انسان"
انسان تغير يافت به "انسان"
- خاک به سجده افتاد-
خاک متغير بود
زمين متغير
آسمان متغير
زمين هر لحظه يک رنگ
هر ثانيه با يک نوا
چشم فکر هر آينه رنگي
دم دگرگون شد
ذرات متغير
و تو گريزان از آن
همه در پي آن و تو در پي همه به دور از آن
در درياي وحشت ها و اضطرابها
در تندي تغييرات و معناها
به دنبال اسيري و راحتي
تن به تغيير ها نمي دهي
هر آن يک رنگ
اما آنچه دگرگون شد يکرنگ بود
هر لحظه يک صدا
اما آنکه تغيير ديد يکصدا بود
جمله تغيير يافته ي يک معنا
و تغيير در انتظار معنايي نو
حالي که معنا لامتغير بود
و انتظار بي معنا
"انسان" تغيير يافته ي انتظاري بي معنا
«در انتظار معنا
دگرگون باش»
خسته مشو ای خرد
تن در مده ای عشق
بیا گرد آییم
و او را دریابیم
که پنهان از نظرهاست
که خموش است و سخن می گوید
دو گوهر کز آغاز بوده اند
آن مغاک
و او کز بلندا
درخشنده است
ظلمت فراز رفته
نور اما هبوط کرده است
خسته مشو ای خرد
تن در مده ای عشق
مرگ چشنده زندگی ست
زندگی چشنده مرگ
آوردگاه وحشت گسترده است
خسته مشو ای خرد
تن در مده ای عشق
چه بشکوه این عشق
چه بشکوه این خرد
عشق واره شد
خرد در جست و جویش
و کسي مي گويد سر خود بالا کن ،
به بلندا بنگر.
به بلنداي عظيم به افق هاي پر از نور اميد
و خودت خواهي ديد
و خودت خواهي يافت خانه ي دوست کجاست...
خانه دوست در آن عرش خداست ،
خانه ي دوست در آن قلب پر از نور خداست
و فقط دوست ، خداست...
نهانخانه اسرار
بردر میکده از روی نیازآمده ام
پیش اصحاب طریقت به نماز آمده ام
از نهانخانه اسرار ندارم خبر
به در پیر مغان صاحب راز آمده ام
ازسر کوی تو راندند مرا با خواری
با دلی سوخته از بادیه بازآمده ام
صوفی و خرقه خود زاهد و سجاده خویش
من سوی دیر مغان .نغمه نوازآمده ام
بادلی غمزده از دیر به مسجد رفتم
به امیدی هله با سوز و گداز آمده ام
تاکند پرتو رویت به دوعالم غوغا
بر هر ذره به صد راز و نیاز آمده ام
امام خمینی (ره)
محفل دلسوختگان
عاشقم.عاشق وجزوصل تو درمانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست
جزتو درمحفل دلسوختگان ذکری نیست
این حدیثی است که آعازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی بازنمود
جز بردوست که خود حاضرو پنهانش نیست
باکه گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آن که اندیشه و دیدار به فرمانش نیست
گوشه چشم گشا برمن مسکین بنگر
نازکن ناز که این بادیه سلطانش نیست
سر خم بازکن و ساغر لبریزم ده
که به جز تو.سرپیمانه وپیمانش نیست
نتوان بست زبانش زپریشان گویی
آن که در سینه به جز قلب پریشانش نیست
پاره کن دفتر وبشکن قلم و دم بربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست
امام خمینی (ره)
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذ ره اي نا چيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از توبه تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما را، سوي ما باز آِ
منم پرو د گار پاك بي همتا
منم زيبا، كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزي خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگي طي كن
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكي يا صدايي، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلو ده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوي بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم ، خدايي عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك باايمان
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز، هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خداي ديگري داري؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خداي خود
تو غير از ما چه مي جويي؟
تو با هر كس به جز با ما، چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟هيچ!
بگو با من چه كم داري عزيزم، هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولي وقتي تو را من آفريدم
بر خودم احسنت مي گفتم
تويي ز يباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا، چيزي چون تو را، كم داشت
تو اي محبوب تر مهمان دنيايم
نمي خواني چرا ما را؟؟
مگر آيِا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستي
ببينم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندي مرا
اما به روز شاديت، يك لحظه هم يادم نميكردي
به رويت بنده من، هيچ آوردم؟؟
كه مي ترساندت از من؟
رها كن آن خداي دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اينك صدايم كن مرا،با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاري ندارم
ليك غوغاي دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم
آيا عزيزم، حاجتي داري؟
تو اي از ما
كنون برگشته اي، اما
كلام آشتي را تو نميداني؟
ببينم، چشم هاي خيست آيا ،گفته اي دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوي ما
اينك وضويي كن
خجالت ميكشي از من
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
به نجوايي صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن
دیدار یار
عشق نگار.سر سویدای جان ماست
ما خاکسار کوی تو.تا درتوان ماست
با خلدیان بگو که شما و قصور خویش
آرام ما به سایه سرو روان ماست
فردوس و هرچه هست درآن.قسمت رقیب
رنج وغمی که میرسد از او.ازآن ماست
با مدعی بگو که تو و"جنت النعیم"
دیدار یار حاصل سر نهان ماست
ساغر بیارو باده بریز و کرشمه کن
کاین غمزده روح پرور جان و روان ماست
این باهشان وعلم فروشان وصوفیان
می نشنوند آنچه که ورد زبان ماست
امام خمینی (ره)
دریا و سراب
مارا رهاکنید در این رنج بی حساب
باقلب پاره پاره و با سینه ای کباب
عمری گذشت درغم هجران و روی دوست
مرغم بروی آتش.وماهی برون آب
حالی.نشدنصیبم ازاین رنج زندگی
پیری رسید غرق بطالت. پس از شباب
از درس و بحث مدرسه ام حاصلی نشد
کی میتوان رسید به دریا از این سراب؟
هرچه فراگرفتم و هرچه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز فصل جوانی بهوش باش
درپیری ازتو هیچ نیایدبه غیر خواب
این جاهلان که دعوی ارشاد میکنند
در خرقه شان به غیر"منم"تحفه ای میاب
ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نموده ایم .چوپیری پس خضاب
دم درنیار و دفتر بیهوده پاره کن
تاکی کلام بیهده گفتار ناصواب
امام خمینی (ره)
اي عشق بيا كه سينههامان شد چاك
«اين النبأالعظيم؟» گشتيم هلاك
چشمي كه تو را نديده باشد كور است
خون شد دل ما، «متي ترانا و نريك»
در تاك مگر شراب پنهان نشده؟
در غنچه مگر گلاب پنهان نشده؟
اي بيخبران كه منكر صبح شديد
در شب مگر آفتاب پنهان نشده؟
يك عمر تو زخمهاي ما را بستي
هر روز كشيدي به سر ما دستي
شعبان كه به نيمه ميرسد آقا جان!
ما تازه به يادمان ميآيد هستي
هم چاه سر راه تو بايد بكنيم
هم اينكه از انتظار تو دم بزنيم
اين نامه ي چندم است كه ميخواني؟
داريم ركورد كوفه را ميشكنيم
هر چند كه خستهايم از اين حال نيا!
شرمنده! اگر ندارد اشكال نيا!
ما خط تمام نامههامان كوفي است
آقاي گلم!زبان من لال نيا!
سر تاسر جان ما پر از تب نشده
چون جام جنون ما لبالب نشده
ما منتظريم ماه كامل بشود
دور قمري چهارده شب نشده
آقا تو كه خوب ميتواني ما را
از اين همه غربت برهاني ما را
لاي كلمات ندبه پنهان شده ايم
تا اينكه بيايي و بخواني ما را
اين ماه كه چون چراغ تو ميسوزد
عمري است كه در فراق تو ميسوزد
خورشيد كه هر روز تو را ميبيند
در آتش اشتياق تو ميسوزد
اي اصل اميد! بيمها را درياب
باباي همه! يتيمها را درياب
هر چند خدا خودش كريم است آقا!
لطفي كن و ياكريمها را درياب!
يك روز به يك اشاره بر ميگردند
با دامني از ستاره بر ميگردند
روزي كه ورق به نفع حق برگردد
اولاد علي دوباره بر ميگردند
نه شرم و حيا نه عار داريم از تو
اما گله بيشمار داريم از تو
ما منتظر تو نيستيم آقا جان!
تنها همه انتظار داريم از تو
هر چند كه بيمار تو هستيم همه
ديوانه ي ديدار تو هستيم همه
بين خودمان بماند آقا عمري است
انگار طلبكار تو هستيم همه!
بر سينه اگر زديم سنگت آقا!
هستيم اگر گوش به زنگت آقا!
با اين همه نيرنگ و ريا ميترسم
يك روز بياييم به جنگت آقا!
شد بسته در هر دو جهان از بس كه...
خشكيد زمين و آسمان از بس كه...
بد نيست اگر كمي خجالت بكشيم
خون شد دل صاحب الزمان از بس كه...
هر روز به ما اگر كه سر هم بزني...
بر ريشه ي خواب ما تبر هم بزني...
آقا تو كه خوب ميشناسي ما را
زنگ در خانه را اگر هم بزني...
از شنبه درون خود تلنبار شديم
تا آخر پنجشنبه تكرار شديم
خير سرمان منتظر ديداريم
جمعه شد و لنگ ظهر بيدار شديم
درسي كه مرور ميكني عاشوراست
هر جا كه عبور ميكني عاشوراست
اي وارث زخمهاي هفتاد و دو تن
روزي كه ظهور ميكني عاشوراست
تا عشق پر از حضور در ما نشود
يك مرتبه نفخ صور در ما نشود
به معني انتظار نايل نشويم
تا كرب و بلا مرور در ما نشود
از مزرعههاي كوچك بعضيها
برچيده شود مترسك بعضيها
آقا خودمانيم چه كيفي دارد
وقتي بزني به برجك بعضيها
با آمدنت دل مرا دريا كن
اين سوخته را جزيره ي خضرا كن
آقا تو مگر نه اينكه دنبال مني؟
من گمشدهام بيا مرا پيدا كن
گفتند كه تك سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از يازدهم دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر ديگر راه است؟
انگار نميرسد به دريا جاده
در خويش زده هميشه درجا جاده
آقا نكند دير شود آمدنت
من روي تو شرط بستهام با جاده
ابري است هوا و بوي باراني نيست
اين عصر گرفته را كه پاياني نيست
داريم همه فال تو را ميگيريم
عكس تو درون هيچ فنجاني نيست
نه عين نه شين نه قاف ميداند عشق
جز تو سخني به لب نميراند عشق
آواره ي كوه و دشت و صحرا هر روز
پشت سر تو نماز ميخواند عشق
تا كي همه جا بدون تو غم بخوريم
پس كي تو ميآيي آب زمزم بخوريم؟
اين جمعه خدا كند بيايي آقا
يك نان و پنير ساده با هم بخوريم
اين مرد كه در ره است بايد اورا...
مي ترسم اگر سرزده آيد اورا...
از هر كه سراغ او گرفتم ديدم
در شهر كسي نميشناسد او را
عمري است بهدنبال جوابي ديگر
هر روز كشيدهام عذابي ديگر
هر شب به هواي ديدنت از خوابي
آسيمه دويدهام به خوابي ديگر
هر كس كه هواي دوسـت در سر دارد
شمشير نه! قلب خويش را بردارد
در سنت شيعه نيست حتي به نماز
كه دست به روي دست خود بگذارد
ج.صفربيگي
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از انجاییم واز اینجا نیستیم
ما ز بیجاییم وبیجا میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی دست وبی ÷ا می رویم
همچو موج از خود بر اوردیم سر
باز هم در خود تماشا میرویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان هر دمی ما میرویم
اختر ما نیست در دور قمر
لا جرم فوق ثریا میرویم
همت عالیست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی می رویم
رو ز خرمنگاه مه ای کور موش
گر نه کوری بین که بینا میرویم
ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی ما میرویم
ای که هستی ما را ره مبند
ما به کوه قاف وعنقا می رویم
طي شد اين عمر توداني بچه سان
پوچ وبس تند ,چنان باد دمان
همه تقصير من است اين و خودم ميدانم
كه نكردم فكري , كه تامل ننمودم روزي , ساعتي يا آني
كه چه سان ميگذرد عمر گران ؟
كودكي رفت ببازي ,بفراغت ,به نشاط
فارغ ازنيك وبد ومرگ وحيات
همه گفتند:كنون تا بچه است,بگذاريد بخندد شادان
كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست, بايدش ناليدن
من نپرسيدم هيچ ، كه پس از اين زچه رونتوان خنديدن ؟
نتوان فارغ و وارسته زغم، همه شادي ديدن ؟
همچو مرغي آزاد ،هر زمان بال گشادن ؟
سر هربام كه شد خوابيدن ؟
من نپرسيدم هيچ ،
كه پس از اين زچه رو بايدم ناليدن ؟
هيچ كس نيز نگفت , زندگي چيست ؟ چرا ميائيم ..؟
بعدازاين چند صباح بچه سان بايد رفت ؟بكجا بايد رفت ؟
باكدامين توشه به سفر بايد رفت ؟
من نپر سيدم هيچ، هيچكس نيز نگفت.
نوجواني سپري گشت ببازي,بفراغت ,به نشاط
فارغ ازنيك وبد و مرگ وحيات.
بعد از آن باز نفهميدم من، كه چه سان عمر گذشت؟
ليك گفتند همه، كه جوان است هنوز ,
بگذاريد جواني بكند , بهره از عمر برد،كامروائي بكند.
بگذاريد كه خوش باشد و مست,
بعد ازين باز ورا عمري هست .
يك نفر بانگ برآورد كه اوازهم كنون بايد فكر آينده كند.
دگري آواداد:كه چوفردابشود فكر فردابكند.
سومي گفت: همانگونه كه ديروزش رفت ,
بگذرد امروزش, همچنين فردايش،
بااين همه احوال من نپرسيدم هيچ كه چه سان دي بگذشت ؟
آنهمه قدرت ونيروي عظيم بچه ره مصرف گشت؟
نه تعمق ونه انديشه دمي,عمر بگذشت به بيحاصلي و مسخرگي،
چه تواني كه ز كف دادم مفت ,
من نفهميدم وكس نيز مرا هيچ نگفت.
قدرت عهد شباب ميتوانست مرا تا خدا پيش برد,
ليك بيهوده تلف گشت جواني، هيهات,
آن كساني كه نمي دانستند زندگي يعني چه ؟
رهنمايم بودند,عمرشان طي مي گشت بيخود وبيخوده
ومرا مي گفتندكه چو آنها باشم
وچو آنها دائم فكر خوردن باشم , فكر گشتن باشم ,
فكر تامين معاش ,فكر ثروت باشم,
فكر يك زندگي بي جنجال
،فكر همسر باشم.
كس مرا هيچ نگفت.
زندگي ثروت نيست،
زندگي داشتن همسر نيست,
زندگاني كردن، فكر خود بودن وغافل زجهان بودن نيست .
من نفهميدم وكس نيز مرا هيچ نگفت .
ا ي صد افسوس كه چون عمر گذشت معنيش ميفهمم.
حال مي پندارم ,
هدف از زيستن اين است رفيق :
من شدم خلق كه با عزمي جزم،
پاي از بند هواها گسلم،
گام در راه حقايق بنهم،
با دلي آسوده،
فارغ از شهوت وآز وحسد وكينه وبخل
مملو از عشق وجوانمردي وزهد،
در ره كشف حقايق كوشم.
شربت جرأت و اميد و شهادت نوشم ,
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم،
ره حق پويم و حق جويم و پس حق گويم.
آنچه آموخته ام بر دگران نيز نكو آموزم،
شمع راه دگران گردم وبا شعله خويش،
ره نمايم بهمه ،گر چه سراپا سوزم .
من شدم خلق كه مثمر باشم،
نه چنين زائد وبي جوش وخروش،
عمر بر باد وبحسرت خاموش.
اي صد افسوس كه چون عمر گذشت ،
معنيش ميفهمم ،
كا بن سه روز از عمرم بچه ترتيب گذشت.
كودكي بي حاصل,
نوجواني باطل،
وقت پيري غافل.
بزباني دگر،
كودكي در غفلت ،
نوجواني شهوت،
در كهولت حسرت
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم ؟ آخر ننمايی وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بود است مراد وی از اين ساختنم
جان كه از عالم علوی است يقين می دانم
رخت خود باز بر آنم كه همان جا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هوای سر كويش پر و بالی بزنم
كيست در گوش كه او می شنود آوازم
يا كدام است سخن مي نهد اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون می نگرد
يا چه جان است نگويی كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايی
يكدم آرام نگيرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشكنم
من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم
آن كه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود می گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكی دم نزنم
شمس تبريز اگر روی به من بنمايی
والله اين قالب مردار به هم در شكنم
خدایا!
عزیزی را از دست داده ام
و از جان برایم عزیزر بود
و دست مرگ ناگهان او را ربود
بی او تنها و گمشده ام
لبریز از ترس و نومیدی
در این روز سوگواری
ایمانی به من عطا کن
تا دریابم گرچه عزیزی را از دست داده ام
اما هنوز تو با منی
و این تنها چیزی است که بدان نیازمندم
خدایا!در کنارم بمان!
کویرم، تشنه ام، خشکم، امید ابر بارانی!
اسیر خاک عصیانم، چه زندانی چه زندانی!
در این دنیای وا نفسا، بشر تنها تر از تنها
بیا ای آیه ی دل ها که تو روح بهارانی
عطشناک نگاه تو، همه اندر پگاه تو
کجا شد روی ماه تو؟ تو که تفسیر انسانی
نیامد وقت تابیدن؟ نشد سیمای تو دیدن
گل از روی تو برچیدن؟ الا ای مهر پنهانی
بیا کین سینه شد محزون و این دل گشت پر از خون
نشد تا یر گل مدفون، بیا ای نور سبحانی...
اگر چهره بر افروزی، تو عشقی راحت جانی
بیا ای حجت زهرا بیا ای منجی دل ها
بیا پیدا تر از پیدا، بیا ای مهر پنهانی
آمده و کف بر دهان آورده.
گفت این را چه حالتست؟ گفتند:فلان دشنامش داد.گفت:این فرو مایه
هزار من سنگ بر میدارد و طاقت سخنی نمی آرد؟
لاف سر پنجگی و دعویٍ مردی بگذار
عاجز نفـس فرومایه چه مر دی چه زنی
گرت از دست بر آید،دهنی شیرین کن
مر دی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذ ره اي نا چيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از توبه تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما را، سوي ما باز آِ
منم پرو د گار پاك بي همتا
منم زيبا، كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزي خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگي طي كن
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكي يا صدايي، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلو ده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوي بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم ، خدايي عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك باايمان
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز، هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خداي ديگري داري؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خداي خود
تو غير از ما چه مي جويي؟
تو با هر كس به جز با ما، چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟هيچ!
بگو با من چه كم داري عزيزم، هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولي وقتي تو را من آفريدم
بر خودم احسنت مي گفتم
تويي ز يباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا، چيزي چون تو را، كم داشت
تو اي محبوب تر مهمان دنيايم
نمي خواني چرا ما را؟؟
مگر آيِا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستي
ببينم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندي مرا
اما به روز شاديت، يك لحظه هم يادم نميكردي
به رويت بنده من، هيچ آوردم؟؟
كه مي ترساندت از من؟
رها كن آن خداي دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اينك صدايم كن مرا،با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاري ندارم
ليك غوغاي دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم
آيا عزيزم، حاجتي داري؟
تو اي از ما
كنون برگشته اي، اما
كلام آشتي را تو نميداني؟
ببينم، چشم هاي خيست آيا ،گفته اي دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوي ما
اينك وضويي كن
خجالت ميكشي از من
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
به نجوايي صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن
يك قدم با تو
تمام گامهاي مانده اش، با من
...
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی و ما همه محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشوم
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
خدایا
مرا قلبی شریف ببخش
تا چون رود مهر
در این دنیای تشنه جاری باشد
به جست و جوی اسایش و زیبایی نیستم
که همه چیز در گذر است
@};-" نجوای عاشقانه"@};-
غروبگان را به انتظار عبث نا ممکنها تا کی توان نشست
بگشایید ؛ آری بگشایید دروازه های عشقتان را
تا شکسته شود طلسم شبهای جادو
آنگاه بروید خورشید از خراسگان زمین
- افق های سرد و تهی را از برای دمیدن آفتاب بی همتا به نظاره منشینید
بلکه با پای برهنه به استقبالش نائل آیید
تا شیفتگان مهر و دوستی در پس شما قیام کنند
آن دم رخنه تاریک جدایی را با نور مرهم توانید گذاشت
به سالکان مانده در راه پناه دهید تا برگیرید بالهایی چون حوریان مینویی
- گاه به هوش باید بود تا بیفکنیم افسار یکدلی را ، بر گردن شک و تردید
تا از زخم شمشیر برهنه اش لحظه ها را برهانیم .
آری ؛ چنین است که دیگر بار میروید دانه های عشق و دوستی در بطن و گوهره انسانیت .
خدایا
در این تنهایی محض
تنها حضور تو
مرهمی بر دل خسته ی من است
خدایا
در این سکوت بی نهایت
در این سیاهی شب
تنها خاطره هایم هستند
که همچون ستاره های درخشان
گویای روشنی است
خدایا
در انتهای جاده ی زندگی
میان بن بست تنهایی
اسیر شده ام
ای کاش می توانستم
دیوار سرنوشت را در هم شکنم
و ازادی را در اغوش بگیرم
ای کاش می توانستم
صداقت را دوباره احیا کنم
انوقت دیگر تنهایی بی معنا بود
ای کاش می شد
همیشه زیبا زندگی کرد
نمی دانم چه می خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
زجمع آشنايان می گريزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش
گريزانم از اين مردم
که با من به ظاهر همدم و يکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پيرايه بستند
مکن از خواب بیدارم
که گاهی خواب خرگوشی
فرو رفتن به دنیای فراموشی
برای آن کسی که روز و شب بیدار بیدار است
برای آن کسی که چون زمین پیوسته در کار است
گرفتار و گران بار است
بود درمان .
برای من
که از اندیشه سر شارم
الهی در عالم رویا فرو رفتن
بود آغاز بیداری
مکن از خواب بیدارم .
خدايا !
قلب مرا بگير
و به جاي آن
قلب خود را به من عطا کن !
خدايا !
به من بياموز ،
اگر مي خواهم دنيا را تغيير دهم
بايد خودم را دگرگون کنم .
خدايا !
خانه قلب من کوچک است
آن را چنان فراخ کن
که پذيراي تو باشد .
خانه قلبم ويرانه است ،
آنرا مرمت کن
تا در خور تو شود .
خانه قلبم آلوده است ،
آن را پاک و مطهر گردان .
عميق ترين آرزوي من
زماني برآورده مي شود که
تو هميشه و هميشه
در سراي قلبم ساکن شوي
و من هر روزم را
در حضور پر نور تو سپري کنم .
خدیا چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و مارستگار
خوشا دردي!كه درمانش تو باشي ،
خوشا راهي! كه پايانش تو باشي ؛
خوشا چشمي!كه رخسار تو بيند ،
خوشا ملكي! كه سلطانش تو باشي ؛
خوشا آن دل! كه دلدارش تو گردي ،
خوشا جاني! كه جانانش تو باشي ؛
خوشي و خرمي و كامراني ،
كسي دارد كه خواهانش تو باشي ؛
چه خوش باشد دل اميدواري ،
كه اميد دل و جانش تو باشي ؛
همه شادي و عشرت باشد، اي دوست ،
در آن خانه كه مهمانش تو باشي ؛
گل و گلزار خوش آيد كسي را ،
كه گلزار و گلستانش تو باشي ؛
چه باك آيد ز كس؟ آن را كه او را ،
نگهدار و نگهبانش تو باشي ؛
مپرس از كفر و ايمان بيدلي را ،
كه هم كفر و هم ايمانش تو باشي ؛
مشو پنهان از آن عاشق كه پيوست ،
همه پيدا و پنهانش تو باشي ؛
براي آن به ترك جان بگويد ،
دل بيچاره، تا جانش تو باشي ؛
عراقي طالب درد است دايم ،
به بوي آنكه درمانش تو باشي.
ز غم تو زار زارم، هله تا تو شاد باشی؛
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی.
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی؛
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی.
ز غم دل ام چه شادی، به جفا چه اوستادی؛
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی.
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه؛
ز دو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی...
ز تو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم؛
صنما بر این قرارم، هله تا تو شاد باشی.
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه؛
ز زمانه بر کنارم، هله تا تو شاد باشی.
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد؛
همه این شده است کارم، هله تا تو شاد باشی
خدايا راهي نمي بينم و آينده پنهان است
اما مهم نيست ، همين كافي ست
كه تو همه چيز را مي بيني و من تو را
خدا يا تو به خاطر بندگانت معجزات بي شماري مي كني،
پس به نجات من هم بيا
مرا موهبت آن بخش
كه در تو زندگي كنم
پيش بروم و نفس گسيخته را بكشم
مباد كه از ياد ببرم
تو پناه و آسايش من هستي
با دستي دامن تو را مي گيرم
و با دست ديگر به تهيدستان و درد مندان ياري مي رسانم
مرا در اوقات تنهايي و نيازمندي تنها مگذار
اي رحيم و بخشنده !
مرا درياب!
می نهم من گاممی روم از دشت
وهر جايی که خواهم رفت
هرگز مهر نازک دختران سرزمينم را
نخواهم داد
بر زيبايی تن های نادوشيزگان سرزمين دور
گرچه من اينجا دلم بگداخت يا هرچند من اينجا دلم بگريست
من آنجا دلم هرگز نخواهد خواست شادی را
کور خواهمشدنخواهمجست زيبايی و من مهری نخواهم باخت