سلام به همه دوستان
تمام اشعار مندرج در این تاپیک متعلق به نویسنده ( هادی طهماسبی - hadi elec ) میباشد و هرگونه برداشت تنها با ذکر نام صاحب اثر بلامانع است.
*با تشکر از همکاری همه دوستان*
لطفا در این دفتر چیزی ننویسید
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام به همه دوستان
تمام اشعار مندرج در این تاپیک متعلق به نویسنده ( هادی طهماسبی - hadi elec ) میباشد و هرگونه برداشت تنها با ذکر نام صاحب اثر بلامانع است.
*با تشکر از همکاری همه دوستان*
لطفا در این دفتر چیزی ننویسید
سلام من به تو که رفته ای ز شهر و دیار
سلام من به تو که بوده ای مرا بکنار
کنون که از گذر این زمان عبورت شد
ندانی و همه دانند که آمدم شب تار
دگر ستاره ی امّید من نمیبینم
بیا تو همره من ابر غصه ها تو ببار
به صاعقه تو بگو که تلاطمی فکند
زمین بلرزد و بادی برد مرا به شکار
شکار آن دل سنگی که رنج من را دید
خزان نموده مرا خود برفته سوی بهار
به کوه و دشت و دمن آتشی چنان فکنم
دگر بهار ننشیند به این زمین و دیار
تو رفته ای و مرا در غمم رها کردی
بدان کزین دم و لحظه گذارمت بکنار
ای آسمان دوباره دلم بی نوا شده
از بس که گریه کرده به غم مبتلا شده
آری دلم به حال خودش گریه میکند
زیرا بر او ز هر کس و نا کس جفا شده
با نام دوستی همه خنجر براو زدند
بر سر نشسته خاک و به جانش بلا شده
مهر و محبتی ز کسی هیچ او ندید
گفتم بگویمت که بدانی چه ها شده
قلب شکسته ای دگرش صبر بهر چیست؟
ای آسمان دوباره دلم بی نوا شده
گویی میان سینه ی من زخم خورده دل
هر لحظه میکشد ز جگر آه پر شرر
با هر تپش چه حال عجیبی شوم خدا
گویی که دل ز سینه ی من میشود به در
هر وقت چشم من به رهش خورد سینه سوخت
گویا که این عمل کندم زخم تازه تر
افسوس میخورم , گله دارم ز جاده ها
نفرین نمیکنم که کنم ناله از جگر
مرغ شکسته پر همه شب ناله میکند
آیا شنیده ای که شدم من شکسته پر؟
دانی؟ به راه او همه شب چشم میدهم
سویی دگر نمانده برین چشم بی ثمر
تنهایم و به دور تنم تار میتند
ترس تقابل من و تو کامدم به سر
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
توانم رفته از دستم چه سازم بین مشکلها
شب تاریک و بیم غصه ای دیگر بود در دل
کجا دانند حال ما سبک عقلان و خوشدلها
چنان از فرط غمها دیده می بارد که بارانی
بدین شدت نبیند چشم دریا ها و ساحل ها
به دیدی چون سفیهی دون فلک بر ما نظر دارد
چه باشد فرقمان مردم؟ میان ما و عاقلها
سوالم گرچه تلخ است و جوابی تلخ تر دارد
به این پرسش تلنگر میزنم بر جملگی دلها
به بازار محبت گر گذر کردی تو میبینی
که راکد مانده بازارش و بسیارند سائلها
بروی اینه ی دل غبار بنشسته
بیا ببین که چه سان اشکار بنشسته
دلم سیاه سیاهست از همین غم که
غبار سرد بدور از بهار بنشسته
دریغ ز اینه و این دلی که پژمرده
چگونه شد که چنینش غبار بنشسته؟
دلم گرفته خدایا ازین غبار غریب
بروی دیده ی من دید تار بنشسته
ز بس دلم به سیاهی گرفته خو اینک
گنه همیشه مرا در کنار بنشسته
شبی دلم گرفته بود و غصه ام فسانه گفت *** به یاد روز غم فتاد و شکوه از زمانه گفت
بیا نشین که درد دل بگویمت زغصه ها *** بدون هر بهانه ای، چرا که بی بهانه گفت
اگر که محرمی به دل به گریه ناله کن که او *** تمام نکته ها مرا به گریه عاشقانه گفت
دلی نشسته بود کنج یک قفس و ناله کرد: * "خدا چگونه می توان به این سرای، خانه گفت؟"
درآن زمان که در هوا شراره ای ز غصه بود *** دلی به کنج آن قفس به گریه یک ترانه گفت
ز تیر غصه هر دلی خورد هماره زخمها *** نمی توان ز درد آن فقط یکی نشانه گفت
اگر کسی بدون گریه گفت نکته ای ز غم *** به گوش جان شنو ولی بدان که ناشیانه گفت
مارا میان شور و شرر ها رها کنید
ما را به حال خود تک تنها رها کنید
ما عاشق سکوت نبودیم و نیستیم
ما را میان هجمه و غوغا رها کنید
در بین خشکی و لب دریا مرا چه فرق؟
از خشکی ام ببرده به دریا رها کنید
مرغ دل ار میان دو دستم گرفته ام
من میدهم به دست شما تا رها کنید
ما از ازل ز نسل زمینی نبوده ایم
ما را ز اوج اوج و ز بالا رها کنید
شهریار یه شعر معروف داره که خیلی خیلی قشنگ عشق رو تعریف میکنه
خیلی دوست داشتم یه شعری نزدیک به شعر شهریار از نظر مفهوم بگم
نمیدونم حالا این چقدر شبیه شد
ولی فکر کنم خوب شد
با یاد و خاطرت همه شب را سحر کنم******* از درد دوریت دل خود خون جگر کنم
گفتی که خواهی آمد و اما نیامدی ******* با خود ببستم عهد فلک را خبر کنم
ازآسمان بپرس چه شبها که تا سحر********* کوشیده ام که یاد تو بیرون ز سر کنم
صد ها غزل ز درد فراق تو گفته ام *******باید نشینم و همه اش را ز بر کنم
تکرار گشته واژه غربت به قافیه ******** باید که فکر قافیه ای تازه تر کنم
رنجور عشق گشته ام و در خیال خود ******** وامانده ام چگونه به قلبت اثر کنم
در یک شبی که صحبت من با ستاره شد********** گفتا که صحبتی ز غمم با قمر کنم
عمرم رسد به آخر خود در خیال وصل ********جان نیست بعد این همه عزمی دگر کنم
جانی به تن نمانده که همواره باز هم******** با یاد و خاطرت همه شب را سحر کنم
دیـــــــوار میکشم به میان تو و خودم
رنجــــــور میشوم ز فغان تو و خودم
روزی گمـــــــان عاشقی ما چگونه بود؟
خندیدنی است حدس و گمان تو و خودم
بهر من و تـــــــو خنده سردی شد ارزو
از بس مشــــوش است روان تو و خودم
روزی قرار بود به هم جــــــان فدا کنیم
سر پر ز باد بود به جــــــان تو و خودم
ما اشنا به صحبت دلهـــــــــــا نبوده ایم
بیهوده بود کار زبـــــــــــان تو و خودم
ما از ازل میان دل هـــــــــــم نبوده ایم
بی معنی است لفظ بمـــــــان تو و خودم
روزی برای هم دل مــــــــا در تپش فتاد
دیگر چه خسته شد ضربــــان تو و خودم
آن صبح عاشقی به شــــــــب تیره ختم شد
وه تلخیش ببسته دهـــــــــــــان تو و خودم
اکنون دگر رها شدم از لــــــــــفظ عاشقی
بیزار گشته ام ز بیــــــــــــــــان تو و خودم
خط به خط خاطره ام پر ز دو خطی بوده
شکوه و حدس و گمان و ارزو
ناله و بغض و دلی تنگ تر از معنیه هر دلتنگی
هر زمان شعر دوخطی گفتم
قافیه پای فراتر ز منو شعر گذاشت
حرف من کهنه ولی شعر شده نو انگار
غزلم در دل من میماند
تا کسی راز غزلهای پر از دلهره ام را نگشاید بر تو
این غزل در دل من میماند
تو بیا شعر مرا در اثری تازه بخوان
در سرم خاطره خاکی شده و شعرم نو
خط به خط خط خطی اش خواهم کرد..
غزلم در دل من خورده خط و رفته به جمع خاطره
خط به خط خاطره هرچه دو خطی بوده همه را خط زده ام.......
مارا میان شور و شرر ها رها کنید
ما را به حال خود تک تنها رها کنید
ما عاشق سکوت نبودیم و نیستیم
ما را میان هجمه و غوغا رها کنید
در بین خشکی و لب دریا مرا چه فرق؟
از خشکی ام ببرده به دریا رها کنید
مرغ دل ار میان دو دستم گرفته ام
من میدهم به دست شما تا رها کنید
ما از ازل ز نسل زمینی نبوده ایم
ما را ز اوج اوج و ز بالا رها کنید
به دلم افتاده
اسمان از غم من با خبر است
چشم من خورده گره به راه تو
تو نخواهی امد
و مرا دیده به یک راه پر از دوری و پر اشک بسی دوخته شد
به دلم افتاده
که زمین همچو زمان در گذر است
قلب من هیچ جوان نیست دگر پیر شدم
دور دورم از او گوییا حتی زمین بین من و او رد خود گسترده است
به دلم افتاده
که نگاهش به تمام اسمان افتاده
و من از رعد و برق اسمان فهمیدم
که دلش طوفانیست
نفسش روحانیست
دل من بغض فرو برده ولی
دیده ام میبارد
اه از این دوری و قلب تنها
به دلم افتاده
که میان غم و اندوه
نشینم تا به فردای قیامت بی او
به دلم افتاده
شب دراز است و منم منتظری چشم به راه................
بهاری شو بهاری شو غزلخوان چون قناری شو
زمان سرخوشی آمد بیا از غم فراری شو
نگاهی تازه کن بر گرد خود ،وین شور و غوغا بین
طبیعت رنگ نو دارد بیا نو شو بهاری شو
زمانی نو شود دنیا زمانی کهنه میگردد
تو هم اکنون بیا نو شو و بعدش یادگاری شو
بیا بس سفره رنگین کن نگاهی سوی غمگین کن
دلی گر شادمان داری پناه غصه داری شو
بیا دستی بگیر و بس نوازش ها به سرها کن
امید بی پناهی شو، غمین را غمگساری شو
اگر خیری رساندی صد هزاران خیر میبینی
بدان این نکته را یارا ،به هر محفل تو جاری شو
گمان دارم بسی این آسمان تیره غم دارد
بیا با خنده ات حالا تو ماه آشکاری شو
زمستان رفت و وقت سوز دل هم رفت
بهار آمد زمان دلخوشی آمد بهاری شو
http://www.njavan.com/forum/images/smiliesnjavan/51.gifسال نو همه مبارکhttp://www.njavan.com/forum/images/smiliesnjavan/51.gif
در آسمان بی کسی ام یک ستاره نیست
حتی ستاره ای ز برای اشاره نیست
زین بی ستاره بودن و ظلمت دلم گرفت
اتش گرفته خرمن جانم و چاره نیست
هر وقت دل گرفته شدم شعر گفته ام
اشعار بی کسی همه جز استعاره نیست
از درد بی کسی به خدا شکوه می برم
از بهر شکوه حاجت هیچ استخاره نیست
تا مغز استخوان من این درد میرسد
این سان تحملی به دو صد سنگ خاره نیست
یک دم نگاه آینه ها را نظاره کن
دانم که طاقتی به دلت بر نظاره نیست
حتی اگر که ظلمت شب هم سحر شود
جانی برای گفتن شعری دوباره نیست
به جز گریه بگو درمان چه باشد؟
درین سختی دگر آسان چه باشد؟
ازین ازلت نشینی خسته هستم
به تنهایی بگو پایان چه باشد؟
ببین دامن ز دستم رفته حالا
میان غم مرا دامان چه باشد؟
سخن بسیار باشد بهر گفتن
گناه دیده ی گریان چه باشد؟
نگار ما بسی حیرانمان کرد
که گفتا عشق سر مستان چه باشد؟
شنیدی طعنه های مردمان را؟
بجز آه و دمی انسان چه باشد؟
عزیزانم سفر کردند و رفتند
میان ماندگان همخوان چه باشد؟
به تنهایی قسم تنهاترینم
به این اشفته دل سامان چه باشد؟
سخن گویم یکی بر تو که از خوابت شوی بیدار
هزاران فتنه بر ما شد تو خود هم دیده ای بسیار
دراین اشفته بازار پر از بازی تو خود را بین
بیا از بهر خود خشتی بروی خشتها بگذار
نه دریایت دهند انان نه در فکر تو اینانند
تو در فکر خودت باش و قدمها یک به یک بردار
تو یک رنجور پر دردی که بازیچه شدی هر دم
بیا چون کوه محکم شو نبینی از کسی ازار
سفیهان هر چه میخواهند میگویند آگه باش
بیا در فکر خود باش و مزن اتش بر این خروار
هزاری سخت خواهد بود در اینجا شنا کردن
چه رودی؟ پر تلاطم پر تنش حتی پر از الوار
بیا در این دو روز واپسین از عمر خود با هم
محبت بر دگر سازیم تا سختی شود هموار
شب را به یاد چشم تو خون گریه میکنم
در خود شکسته ام ، زجنون گریه میکنم
آتش گرفته جان و دلم ، لحظه ای ببین
آری ببین، ز فاصــ ــــله چون گریه میکنم
در فرو دست حتما
کفتری میخورد اب
اب را گل نکنید
آخر این گل شدن آب دلی میشکند
این اب ذلال میرود سمت زندگی
از بهر شروعی میرود
تاکه سر سبز کند قلب تو را حتی مرا
سرسبزی هر دیده بینا همه از حرمت این آب روان خواهد بود
اب را گل نکنید و اجازه ندهید به کسی از حاشیه سازان زمان تا که گل گردانند این اب روان
شاید..........
شاید این آب ذلال
دل بی تاب مرا .............
بگذریم...
آب را گل نکنیم
غصه در دل نکنیم
نگذاریم نفس خسته شود
وقت فریاد نباشد امروز
زمزمه باید کرد
در همه نقطه ی شهر
دل سهراب که خون شد ما نیز
خون دل ها خوردیم
بس در سینه تبدار نگه داشته ایم این جمله:
"اب را گل نکنید"
کاش میدانستند
اگر این اب گل الود شود دل ما میمیرد
آه از حرمت بشکسته این اب روان
که کسی قدر نگاهش نشناخت
تو و من ما باشیم
فکر فردا باشیم
نگذاریم که فردا گویند:
"آب را گل کردند
غصه در دل کردند"
ای سهراب رحمتت بادا که
نفست زمزمه بیداریست.
دلسوختگان ز غصه مردند***با ناله ی خود مرا فسردند
اشکی که چکیده از رخی زرد***بس دیده ی بسته اش نظر کرد
این غصه بسی سخت و غم افزاست***آن دل که گرفتار شد از ماست
آتش چو به جان خسته افتاد***دل چند نموده داد و فریاد
مارا غم و ماتم جگری سوخت***این دیده ندید انچه که میسوخت
ای اشک ببین چه زار گشتم***ای غصه ببین که خار گشتم
مهتاب من از دیده نهان است***آخر چه کنم درد گران است
این درد مرا کرده دل افگار***خون خورده ام از غصه چه بسیار
این سینه غمی بزرگ دارد***جان در همه لحظه میسپارد
ارام چشمهايت را ببند
دست در دست شقايق بگذار
و صداي تپش قلبت را
در ميان غيل و غال روزها يك دم شنو
تاپ تاپ او ميتپد وندر خيال پاك خود
رود ارامي بكش نقاشي
دست در دست شقايق لب آب و فضا سبز تر از وسعت اين جنگلها
ايا ارام شدي؟
چشم ها را نگشا
تا خيالت به هم از اين همه غوغا نخورد....
ماه بر وسعت صحرا تابید
دل پر درد گل یاس بخفت
خسته از جور زمانه ارام
ماه تابان سخنی را میگفت
سخنی کز دم او ناله ها تا به ثریا میبرد
خاک ارام
دشت ارام
اسمان تلخیه ارامش را در نگاه پر از اضطراب مهتاب بدید
امشب نیز
مثل دیگر شبها
خسته از هق هق گلبرگ ببین
ساقه ی راست قد و قامت هم
چو کمانی چو هلال ماه خم شد
ناله ها در دل ما رخنه کند واویلا
باز هم میگویم
و به تکرار سخن میرانم
ای دوست ببین
خاک ارام
دشت ارام
اسمان تلخیه ارامش را
در نگاه پر از اضطراب مهتاب بدید....
- - - به روز رسانی شده - - -
چشمی به در از برای من نیست
اشکی که چکد ز چشم جاریست
آنکو نظری کند بگو کیست
برگو گنهم قصور من چیست
گوشی شنوا بود که کر نیست
گفتم ز غمم به ابر بگریست
گفتم به سما ببین که ابریست
بر اوج غمم هوای سردیست
در قلب چه سوز اشک باریست
در سینه برای غم سراییست
گریانمو گریه را بهاییست
در گریه چه صوت بس رساییست
غم داده به غصه نمره ای 20
آخر تو بگو که غم چه یاریست
بر لوح وجود من چه نامیست
چشمم بنگر چسان بهاریست
زخمی به دلم بود که کاریست
هرگز تو نگفته ای که از چیست
دلسوخته ام چه سخت دردیست
چشمی به در از برای من نیست
شکسته ام و توانی برای صحبت نیست
به روزگار من اینک گلایه ،غربت نیست
اگر که فاصله این سان بروی فاصله هاست
دگر بدان که امیدی برای الفت نیست
شکسته ام و توانی برای صحبت نیست
به روزگار من اینک گلایه ،غربت نیست
اگر که فاصله این سان بروی فاصله هاست
دگر بدان که امیدی برای الفت نیست
آسمان دل ویران شده ما همه جا طوفانیست
چشمها گریانیست
دیده را بارانیست که تو گویی انگار سیل غم میبارد
آسمان آبی ها!!
یادی از این دل طوفان زده ما بکنید......
تو نخواهی آمد
و من اینجا تنها
هر نفس هم نفس آه شوم
تو نخواهی فهمید
که دلم میشکند
و نگاهم غم باران دارد
تو نخواهی دانست
که دلی بشکسته و نگاهی خسته
و همان بغض شدیدی که دگر راه برویم نفسم را بسته
ز کجا امده اند
اما....
من دگر میدانم
و بسی مطمئنم
تو نخواهی آمد
تو نخواهی فهمید
تو نخواهی دانست
تا به حالا این بود
تا ابد هم این است
نفسی کاش بیاید و به بیرون نرود
خس خس آه مرا خنده کنند این مردم
یاد نیما کردم
غم این خفته چند
ای دریغا به برم میشکند
بغض سنگین و قدیمی که نفس ها را برد
بر سرم میشکند
آسمان میبارد
حرمت اشکم را
در بر چشم ترم میشکند
من در این تنهایی
هان بدان که کمرم میشکند...
سلام بر تو که روسوی کربلا رفتی
سلام بر تو که آخر به نیزه ها رفتی
سلام بر تو که با دعوتی ز نامردان
به سوی شهر پلیدی و بی وفا رفتی
سلام بر تو که با اهل خانه ات آقا
به سوی دشت غم انگیز نینوا رفتی
سلام بر تو و لعنی به دشمنانت باد
سوال میکنم آقا، چرا، چرا رفتی؟
سلام تا ابدیت به ماه بر نیزه
سلام برتو که آخر به نیزه ها رفتی
دوباره کعب نی و خیزران و لعل لبش
دوباره قصه ی بی آبی گل و چمنش
دوباره ناله ی پر شور خواهری دلخون
که دیده پیروهن پاره ای بشد کفنش
دوباره نیزه و شمشیر و تیغ و تیر و سنان
حکایت سم اسبان و پاره پاره تنش
حکایت علم و مشک خالی سقا
ربابه و غم طفلی که خشک شد دهنش
رقیه ای که دلش خوش به گوشواره بود
علی اکبر و خصمی که چاک زد بدنش
شنیده ام که سرت را زتن جدا کردند
شنیده ام که تو را بی کفن رها کردند
شنیده ام که تنت پایمال اسبان شد
سرت مقابل طفلان به نیزه ها کردند
شنیده ام که ره آب بر حرم بستند
سوال من بود اینکه چنین چرا کردند؟
شنیده ام بسی تشنه جان سپردی تو
چرا ستم به شما این چنین روا کردند
شنیده ام که خیامت در اتشی میسوخت
شنیده ام که شراری بر آن سرا کردند
شب سوم محرم
یاد دارم که شبــــــــــی چشم به در خوابیدم ***یاد دارم که شبی خواب تو را می دیدم
یاد دارم که شبــــــی طعنه به من زد دشمن *** یاد کردم ز غمت ضــــجه زدم رنجیدم
یاد دارم که مرا اشک بســــــی جاری بــود *** تــا که بر نیزه نشستی و سرت را دیدم
مــــــاه بر شـــــــــام غمم بوده و هستی بابا*** لیــــک با رفتنت ای ماه به خون غلتیدم
آه بــــــودی تــــــــو پناهم که در آن وانفسا *** کنـــــــــــج ویرانه بدون تو بسی لرزیدم
با ســــــر غرق به خون دیدن من کردی تو *** بهـــــــــــــر دیدار تو با قامت خم خندیدم
روضه خوانی کـــــــه نمودم به میان دشمن *** دیده گریان و بسی خون به جگر گردیدم
از غمت ماه شبــــــم دیده ترم طوفانــــــــی*** دل ز غم سوخت و از درد به خود پیچیدم
همره عمــــــه به شهر غـــــــم و ماتم بودیم*** در همان شــــــهر ندانی که چه ها بشنیدم
تا که خورشید گرفت از همه کس رویش را*** از صــــدایی که شنیدم ز عــــــدو ترسیدم
از خرابه من تو را کردم صدا ،بابا چرا نیامدی؟
شب را به سحر نمیرسانم *****بابا بـــــــه لبم رسیده جانم
از بس ز فراق گریه کردم***** بر تــــــــــن نبود دگر توانم
بابا نه توان آه مــــــــــانده***** لکنـــــــــت بگرفته این زبانم
بابا به سرت قسم که اینجا***** از بهر سر تو روضه خوانم
بابا بدنـــــــــــم کبود گشته***** گویی کـــه شکسته استخوانم
بابا خبرتـــــــ بود که حالا ***** بر دستـــــــ تو مانده دیدگانم
از بهر نوازشـــــت دوباره ***** ای کاش کـــــه من زنده بمانم
شب عاشورا 91
خورشید رخ نشان مده شب را سحر مکن
نــــــامـــــرد های دشــــت بلا را خبر مکن
امشب برای نیزه و شمشیر خواب نیست
مردانگی نمــــــا و ز امـــــــشب گذر مکن
ش ا م غ ر ی ب ا ن
صدای هلهله ی دشمنان همی آید
صدای ناله ی یک قد کمان همی آید
صدای ناله ز صحرای غم شنیدن کن
صدای ناله بسی بی امان همی آید
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد در انتظار باران
تنهاترین صدایی کو خفته در هیاهو
از نای من برون شد گردیده ام غزلخوان
یک شب میان غربت این ارزو نمودم
گر دیده بر رخش خورد دستم برم به دامان
گویم مرو ، غریبم , وامانده ام به طوفان
قدری بمان کنارم تنهاییم تو بستان
اینجا میان ظلمت پوسیده ام ز غصه
حتی نه همکلامی در آشکار و پنهان
صدها غزل سرودم بهر شکستن شب
در این سکوت مبهم در انتظار طوفان
باران اگر ببارد بر شب اثر نماید
سر میزند صباحی با افتاب سوزان
در دل بود امیدی که آن آشنا می آید
این جاده غریبی روزی رسد به پایان
در بین باد و باران از راه میرسد او
تنهاییم بگیرد گردد خزان بهاران
کاغذ سفید من
آن شاه تشنه ای که به پیکار میرود ***** در راه حق فنا شود و میشود مذاب
ما در هوای تشنگی اش گریه میکنیم ***** اما نه درد ،تشنگی است و نه درد، آب
فریاد بر من و تو که با او چه میکنیم ***** اندیشه لازم است خود را مزن بخواب
کم کم یاد خواهی گرفت فاصله بودن و نبودن یک حرف است
تنهایی یعنی یکی بودن و نبودن یکی
کم کم یاد خواهی گرفت اشتراک من و ما یک حرف است
و تفاوتش هم یک حرف
کم کمک می فهمی
روییدن گل یک لحظه است عمر آن یک لحظه مرگ آن یک لحظه
زندگی سرشار است از همین یک یک ها
کم کم می اموزی زندگی صفر و یک نیست بلکه فقط یک است
قدر این یک ها را بدانیم
یک لحظه
یک دوست
یک سلام
یک امید...
خانه ام میخواهی؟
دور ترین نقطه شهر
دور ترین نقطه شهر مردمانش همگی انسانند
مردانش همه مَردند و زنانش همگی مهر و وفا میپرورند
نه ظواهر بیننند
ونه هم بی دینند
قدمت بر سر چشم
همتت بادا که تا بدین جا آیی
دور ترین نقطه شهر همه اش زیباییست
معرفت ، مهر ، وفا
بسیارند به هر کوی و گذر
آسمان هم اینجا آبیش آبی دیگر باشد
همه ناپاکی ها همه ارزانی نزدیکترین ها باشد
خانه ام میخواهی؟
دوووووووووووووووووووووور ترین نقطه شهر
همتت هست بیایی اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟
هوا...
هوای گرم تکلم
هوای سرد سکوت
هوای صحبت باران
هوای بودن تو
صدا....
صدای شر شر باران فقط به گوش آید
ندانم اینکه صدا از کجاست
در این هوای گرفته، صدا بسی زندست
صدای بارش باران چه حرفها دارد....
به مناسبت فرارسیدن اربعین حسینی و برپایی مجدد هیئات عزاداری
آری بیــــــــــــــا که بزم عزایی به پاشده
لَختی نشین که جای عبور و گذار نیست
اینجا زمان به معنی هیچ است و هیچ هم
باشد پدیده ای که رخــــش آشکار نیست
اینجا تمام اهـــــــــــــــــل دلان در تلاطمند
دریــــــــای پرخروش جز اینش تبار نیست!
اشکی که بر غم تو نباشد که اشک نیست
میمیرم از غمــــت که به جان احتکار نیست
مشکی ترین سیـــــــــاهی دنیا کنم به تن
احساس میکنم کــــــــه جز اینم قرار نیست...