-
زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
در تاریخ ایران زنان، فرهنگ ساز اكثرا شاعرند. در واقع محملی كه زنان توانسته اند به نحوی مقبول تر خود را نشان بدهند شعر و شاعری بوده است. البته مسلما در این عرصه نیز با محدودیت های فراوان روبه رو بوده اند؛ چنانكه تعدادشان به هیچ وجه قابل قیاس با تعداد مردان نیست.
شاید اگر زنی وابسته به دربار یا از شاهزادگان و بزرگان قوم بود. می توانست قد علم كند، وگرنه راه دیگری برای ابراز وجود، برای زنان وجود نداشته است.
در اين تاپيك سعي مي شود تا جاي ممكن و با توجه به منابع موجود به معرفي شاعران بانوي ايران زمين و ارائه آثارشان اقدام گردد.
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
آتوسا؛ نخستين شاعر زن
به شهادت تاریخ، اولین زن شاعر ایران، آتوسا نام دارد. آتوسا همسر داریوش و مادر خشایار شاه هخامنشی است.
آثار اين شاعر در قالب كتابي با عنوان "آتوسا ، مهین بانوی هخامنشی" توسط انتشارات ترفند در سال 1389 با شماره شابك 0-62-7332-964-978 به چاپ رسيده كه اين اثر با مشخصت ذيل در كتابخانه ملي موجود است
سرشناسه |
: |
شیدا، حسن |
عنوان و نام پديدآور |
: |
آتوسا: مهین بانوی هخامنشی / نویسنده حسن شیدا. |
مشخصات نشر |
: |
تهران: ترفند، ۱۳۸۹. |
مشخصات ظاهری |
: |
۲۶۳ ص. |
فروست |
: |
ترفند؛ شماره نشر ۷۰. |
شابک |
: |
۴۰۰۰۰ ریال(چاپ دوم): 978-964-7332-62-0 |
وضعیت فهرست نویسی |
: |
برونسپاری |
يادداشت |
: |
چاپ دوم. |
يادداشت |
: |
چاپ اول: ۱۳۸۸. |
یادداشت |
: |
کتابنامه بهصورت زیرنویس. |
موضوع |
: |
داستانهای فارسی -- قرن ۱۴ |
موضوع |
: |
داستانهای تاریخی -- قرن ۱۴ |
رده بندی کنگره |
: |
pir۸۱۳۰ /ی۴۱۵ آ۲ ۱۳۸۹ |
رده بندی دیویی |
: |
۸فا۳/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی |
: |
۲۴۴۵۰۸۴ |
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن چهارم : رابعه بنت كعب قزداري
اولين شاعره زبان دري كه در تذكره ها از او نام برده شده است، رابعه بنت كعب قزداري است كه هم عصر شاعر و استاد شهير زبان فارسي رودكي بود و در نيمه اول قرن چهارم در بلخ حيات داشت. پدر او كه شخص فاضل و محترمي بود، در دوره سلطنت سامانيان در سيستان، بست، قندهار و بلخ حكومت مي كرد. از تاريخ تولد رابعه اطلاعي در دست نيست; ولي پاره اي از حيات او معلوم است.
اين دختر دانشمند در اثر توجه پدر توانست تعليمات خوبي را كسب كند و در زبان دري معلومات وسيعي حاصل كرد و چون ذوق شاعري داشت، شروع به سرودن اشعار شيرين كرد. عشقي كه رابعه نسبت به يكي از غلامان برادر خود در دل مي پردازد، بر سوز و شور اشعارش افزوده و آن را به پايه تكامل رسانيد. چون محبوب او غلامي بيش نبود و بنا بر آداب و رسوم آن دوران، رابعه نمي توانست اميدي به ازدواج با آن غلام داشته باشد، از زندگي و سعادت به كلي نااميد بوده، يگانه تسلي خاطر حزين او سرودن اشعار بود، كه در آن احساسات سوزان و هيجان روحي خود را بيان مي كرد.
حارث، برادر رابعه كه بعد از مرگ پدر، حاكم بلخ شده بود، توسط يكي از غلامان خود كه صندوقچه بكتاش را دزديده، به جاي جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را يافته و از اين عشق آگاهي يافته، باوجود پاكي آن بر خواهر خود آشفته، حكم به قتل او داد و رابعه درسنين جواني، با دل پر آرمان با دنيايي كه از آن جز غم و ناكامي نصيبي نداشت، وداع كرد. اگر چه جز تعداد بسيار محدود چيزي از اشعار رابعه باقي نمانده ولي آن چيزي كه در دست است بر لياقت و ذوق ظريف او دلالت مي كند و ثابت مي سازد كه شيخ عطار و جامي در تمجيدي كه از اوكرده اند، مبالغه نكرده اند.
نمونه اي از اشعاررابعه :
عشق او بازاند آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايي كرانه ناپديد
كي توان كرد شنا، اي هوشمند ؟
عشق را خواهي كه برپايان بري
بس كه بپسنديد بايد ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسني كردم، ندانستم همي
كز كشيدن تنگ تر گردد كمند
با اين وجود، در دست داشتن همين تعداد كم اشعار، بازگو كننده قدرت كلام و قريحه شاعرانه رابعه است و اين كه با درك وضع موجود و موقعيت اجتماعي زنان در آن دوران (به گونه اي كه به خاطر عشق حكم به قتل او مي دهند) تمامي اشعار گواهي از ديد باز و نگاه روشن وي به پيرامونش دارد.
هرچند كه جاي بسي تاسف است كه تعداد اشعار او چندان قابل ملاحظه نيست و تعداد آنها انگشت شمار است و اين كه در تمام كتب تاريخي كه نام او آمده چيز زيادي از زندگي او در دست نيست ولي همين كافي است كه پس ازطي اين همه قرن، نام او توانسته جايگاه ثابتي را در كتاب هاي تاريخ ادبيات به عنوان اولين زن شاعركسب كند.
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن چهارم : رابعه بنت كعب قزداري
رابعه و رودکی ...
رابعه و رودکی در روایت عطار، رابعه روزی در راه با رودکی که عازم بخارا بوده دیدار میکند. رودکی شیفته توانایی رابعه در سرودن شعر میشود و اورا تحسین میکند و با او به صحبت و مشاعره مینشیند. عطار آن واقعه را اینگونه در الهینامه میآورد:
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آبِ زر بگفتی
بسی دختر از آن بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
رودکی پس از آن راهی بخارا میشود و در بزمی در دربار امیر سامانی شعری که از رابعه به یاد داشت بازگو میکند که بسیار مورد پسند امیر میافتد و چون از آن سوال میکنند، رودکی داستان آشناییاش با رابعه و عشق او به بکتاش را برای شاه بازگو میکند، غافل از اینکه حارث نیز در آن بزم حاضر است و از آن داستان باخبر میشود. حارث بسیار خشمگین میشود، به بلخ باز میگردد و پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروع آنان، فرمان میدهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بگشاید و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند. روز بعد چون در گرمابه را میگشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده میکنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیوارهی گرمابه نگاشته است. بکتاش پس از آن، به نحوی از زندان میگریزد و شبانه سر از تن حارث جدا میکند، سپس بر مزار رابعه رفته و جان خویش را میگیرد
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن چهارم : رابعه بنت كعب قزداري
قدرمسّلم است كه اشعار معدودى كه از رابعه بجا مانده با وصف آنكه، تحقيق وسيعى دراين مورد صورت نگرفته است، پختگى، روانى، جذبه و سوز اشعار او بر رودكى شاعر همزمانش و اكثر شعراى بعد ازاو، اثر بخشيده است.
علاوه بر اينكه مولينا جامى (رح) در كتاب نفحات النفس و شيخ عطّار (رح) مجملى از حالات رابعه را نظم كرده است، در قرن سيزدهم، رضا قلى هدايت نيز داستان عشق رابعه و بكتاش را به شعر آورده و آنرا گلستان ارم نام نهاده است...
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
مهستي گنجوي از شاعران دوره ي سلجوقي، در قرن ششم هجري است.بعضي نام او را «منيژه »و تخلص او را «مهستي »مي دانند، از زندگي اش، بخصوص ابتداي آن چندان اطلاعي در دست نيست.تذکره نويسان تنها چند سطري به او اختصاص داده اند و متأسفانه نويسندگان تاريخ ادبيات ما هم به او توجهي نکرده و بعضي حتي از آوردن نام او خودداري کرده اند.اين بي توجهي ها به علت تهمت ها و سخنان ناروايي است که به مهستي نسبت داده شده، يا اشعار طنز و مطايبه آميز خود مهستي است که باعث برداشت غلط بعضي اديبان متعصب گشته است.البته اين بدگماني و تحقير نسبت به زنان فاضل و شاعر هميشه وجود داشته است.از حکايت عاشقي رابعه کعب قزداري اولين شاعر زن گرفته تا بدگويي نسبت به ديگران،.خلاصه اين که مهستي بايد در خانواده اي بزرگ و ثروت مند، يا در خانواده ي اهل فضل به دنيا آمده باشد؛ چون در نوجواني و جواني هم علوم زمان خود را فراگرفته وهم هنر موسيقي و شاعري آموخته است.
در جواني از گنجه به مرو و در بار سلطان سنجر رفت.سال هاي زيادي در دربار سنجر بود و شغل دبيري داشت.بعد از سلطان سنجر به گنجه بازگشت و با تاج الدين احمد، معروف به «پور خطيب »پادشاه گنجه ازدواج کرد و باقي عمر خود را در کنار همسر شاعر و فاضل خود، در آرامش به سر برد.
دوران زندگي مهستي، دوران شکوفايي شعر فارسي است.او در ميان شاعران نامداري چون اديب صابر، سيد حسن غزنوي، پور خطيب، رشيد وطواط، عبدالواسع جبلي، انوري و ... چون ستاره اي درخشيد و جاودان ماند.با بعضي از اين بزرگان هم سخن بود يا مکاتبه داشت.در اين ميان شعري از او به جا مانده که در اين شعر جواب نامه ي اديب صابر را داده و او را بسيار ستوده است.مهستي با اين که در دربار پادشاهان گنجه و سلطان سنجر بوده، در مدح هيچ کس، شعري نگفته است.
برعکس آنچه به او تهمت زده اند،زني پاک طينت و روش ضمير بوده است؛ عطار نيشابوري درحکايتي پاکي و فضل او را
مهستي، آن دبير پاک جوهر
مقرب بود پيش تخت سنجر
اگر چه روي اوبودي نه چون ماه
وليکن داشت پيوندي بد و شاه
مهستي شاعر شيرين گفتار و داراي قريحه ي عالي است.با گفتار ساده و روشن خود همراه با طنز و شوخي به زندگي افراد و مشاغل گوناگون خود مثل پسر قصاب، پسر کلاهدوز، خياط ، نجار ، حمامي و ...پرداخته است.شعرهاي او،هم از نظر لفظ و هم معنا جالب توجه است.بعضي از تصاوير و مضمون هاي شعر او کم نظير و بسيار تازه است.به طور کلي شعرهاي او از طراوت و تازگي خاصي برخوردار است؛ طوري که خواننده گمان مي برد بعضي از سروده هايش از شاعران امروزي است.ديوان کوچک او به نام «مهستي نامه »که در اين اواخر به کوشش فراوان آقاي «فريدون نورزاد » گرد آوري شده، اولين و کامل ترين ديوان او در حال حاضر است.
اين ديوان داراي 315 رباعي و 690 بيت ديگر شامل:غزل، قطعات، لغز، مطايبات و يک نامه منظوم است.
مهستي گنجوي عمري دراز داشته و در سن 88 سالگي در شهر گنجه درگذشت و در آرامگاه حکيم نظامي مدفون است
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
مهستیِ گَنجَوی (درگذشتهٔ ۵۷۶ هجری قمری) بانوی شاعر ایرانی بود که در سدهٔ پنجم و ششم هجری میزیستهاست.
زادگاه مهستی شهر گنجه بودهاست و همدوره با غزنویان بود. رشید یاسمی معتقد بود که «مهستی» متشکل از دو کلمه «مَه» به معنی بزرگ و «سَتی» به معنی خانم بوده و جمعاً این کلمه به معنی «خانمبزرگ» است. در چهارسالگی پدرش او را به مکتبخانه فرستاد و چون استعدادی سرشار داشت در دهسالگی با ادب زن دانشمند بیرون آمد. او چنگ و عود و تار را به زیبایی مینواخت. شهرت او بیشتر به خاطر رباعیاتش است. وی در سرودههایش وی زنی فتنهگر و زیبا بودهاست که عشاق فراوانی داشته، از جمله امیر احمد تاجالدین بن خطیب که فرزند خطیب گنجه بوده و عاقبت او به عقد او درمیآید. ابن خطیب مانند همسرش طبع شعر داشته و رباعیاتی نیز از او باقی ماندهاست.
درگذشت وی را به سال ۵۷۶ یا ۵۷۷ نوشتهاند.
از زندگی مهستی آگاهی چندانی در دست نیست، و آنچه هست اقوال تذکرهنویسانی چون دولتشاه سمرقندی، امین احمد رازی و آذر بیگدلی است که همه نقل از یکدیگر، و آمیخته به افسانهنگاری و داستانهای ساختگی است.دیوان اشعار او نیز به جا نمانده و رباعیهایی به نام او در نزهةالمجالس (تألیف در قرن هفتم)، مونسالاحرار (تألیف در قرن هشتم) و مجموعهها و تذکرهها به دست آمدهاست.
مشهور است که مهستی همسر امیراحمد پسر خطیب گنجه بودهاست. کتابی ظاهراً از قرن هفتم شامل مناظرات مهستی با امیراحمد و رباعیهایی که خطاب به هم سرودهاند (مشتمل بر ۱۸۵ رباعی از زبان پورخطیب و حدود ۱۱۰ رباعی از زبان مهستی) در دست است (نسخههای کتابخانهٔ سنایی سابق و ملی تبریز). احمد سهیلی خوانساری آن را کتاب قصهای مجعول و حاوی اشعار سست و ناخوش میداند. بر اساس ترانههای موجود در همین کتاب، فریتز مایر شرقشناس آلمانی کتابی به نام «مهستی زیبا» فراهم آوردهاست (چاپ آلمان: ۱۹۶۳). طاهری شهاب در «دیوان مهستی» (تهران: ۱۳۳۶) و احمد سهیلی خوانساری در «رباعیات مهستی دبیر» (تهران: ۱۳۷۱) رباعیهای مهستی را گردآوری کردهاند. در نزهةالمجالس (تألیف در قرن هفتم) ۶۱ رباعی به نام مهستی آمده که کهنترین و موثقترین مجموعهٔ ترانههای مهستی است.
او دیوانی داشته و شعرهای بسیار سرودهاست ولی گذشت زمان و بیانگاری کسان همهٔ آنها را به باد فراموشی سپردهاست.
مهستی به علت ابتکاری که در انتخاب موضوع ترانههای خود و وصف صاحبان پیشههای گوناگون و سرگرمیهای مختلف مردم روزگار خود به کار برده، پیشرو نوع خاصی از شعر شناخته میشود که بعدها در عصر صفوی رواج بیشتر یافته و شهرآشوب نام گرفتهاست.
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب
گر باد پریر خود نرگس بفراخت
دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت
امروز کشید خنجر سوسن از آب
فردا سپر از آتش کل خواهد ساخت
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت
بر پای بُدم که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
در مرو پریر لاله آتش انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت
در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت
خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندگیش میداد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت
هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که از من باشد این سخن زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟
بروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
امروز در این زمانه آن زهره که راست؟
تا گوید کان خلاف گفتی با راست
بازار دلم با سر سودات خوشست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوشست
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجات خوش است
تصبیح و مصلای ریایی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از دل غمش اوراق است
ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزهای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست
افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست
در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است
با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست
ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست
********************************************
آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بست
بدری به سم اسب هلالی بربست
********************************************
چون با دل تو نیست دل در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
********************************************
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
********************************************
آتشروئی پریر در ما پیوست
دی آب رخم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست
********************************************
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
********************************************
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
هنگام وداعست چه میفرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی همه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه میباید نیست
********************************************
امشب شب هجران و وداع و دوریست
فردا دل را بدین سبب رنجوریست
ای دل تو همی سوز تو را فرمانست
وای دیده تو خونگری تو را دستوریست
********************************************
در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
********************************************
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست
آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست
وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست
********************************************
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
********************************************
شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
********************************************
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود مشگل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
دستی به صد انگشت زنم در زلفت
بوسی به هزار لب نهم بر پایت
********************************************
من در پی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت
من چاکر خاکی که فتد در پایت
من بندهٔ بادی که رساند بویت
********************************************
ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت
در آرزوی روی تو داریم امروز
روئی و هزار اشک دور از رویت
********************************************
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گره ایست خلق از این بیخبر است
پندار مدار که این گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است
********************************************
سوگند به آفتاب یعنی رویت
و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت
خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم
مأوای دل خراب یعنی کویت
********************************************
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
********************************************
در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده به اندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من به هیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد
********************************************
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود
********************************************
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد
گو در سر راه مهستی را دیدم
کز آرزوی تو جان شیرین میداد
********************************************
چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد
این گفت منم عاشق و آن گفت منم
فیالجمله میان چشم و دل خون افتاد
********************************************
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
********************************************
ز اندیشهٔ این دلم به خون میگردد
کاخر کار من و تو چون میگردد
تا چند به من لطف تو میگردد کم
تا کی به تو مهر من فزون میگردد
********************************************
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
مشکی که ز چین ختن آهو دارد
از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد
آن کس که شبی با غم تو یار بشد
تا وقت سحر ناله و آهو دارد
********************************************
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد
********************************************
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد
********************************************
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
چون زلف دراز تو شبی میباید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد
********************************************
بگذشت پریر باز به سر لاله و درد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردا همی آتش غم باید خورد
********************************************
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد
********************************************
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمینزِهِ زرین دوزد
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
گوئی زهش از حدیث من تافتهاند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد
********************************************
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
********************************************
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد
بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم نگارم از دست بشد
********************************************
این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید
********************************************
سودازدهٔ جمال تو باز آمد
تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش
کان مرغ شکسته بال تو باز آمد
********************************************
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
رحم آر کز آسمان نمیبارد جان
بخشای که از زمین نمیروید دل
********************************************
تا از تف آب چرخ افراشتهاند
غم در دل من چو آتش انباشتهاند
سرگشته چو باد میدوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشتهاند
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
آنها که هوای عشق موزون زدهاند
هر نیم شبی سجاده در خون زدهاند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زدهاند
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردیکش باد
گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
تا حمله برد به حسن بر تو دلبند
خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور
پیکان سپری کرد سپر هم افکند
شهری زن و مرد در رخت مینگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
دست چو منی که پای بند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس درد کز آن قامت رعنات کشند
بر نطع وفا بیار شطرنج مراد
آخر روزی به خانهٔ مات کشند
شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خندهای باز کند
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند
تا سنبل تو غالیهسائی نکند
باد سحری نافهگشایی نکند
گر زاهد صد ساله ببیند دستت
بر گردن من که پارسایی نکند
آن کاتش مهر در دل ما افکند
در آب نظر بر رخ زیبا افکند
بند سر زلف خویش آشفته بدید
پنداشت که کار ماست در پا افکند
منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به فلک که آفتابت بیند
جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان
گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دست من ز جانم آگه نبود
دانی که چرا گزیدهام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوي
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید و جامهٔ پاک چه سود؟
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کینه کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهد
زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن میساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
اشکم ز دو دیده متصل میآید
از بهر تو ای مهرگسل میآید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کین قافله از کعبهٔ دل میآید
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم هم چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
خطت چو بنفشه از گل آورد پدید
آورد خطی که بر سر ماه کشید
پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون
آشوب دل مرا شب از صبح دمید
هرگه که دلم فرصت آن دم جوید
کز صد غک دل با تو یکی برگوید
نامحرم و ناجنس در آن دم گوئی
از چرخ ببارد از زمین برروید
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
گر بت رخ توست بتپرستی خوشتر
ور باده ز جام توست مستی خوشتر
در هستی عشق تو از آن نیست شوم
کین نیستی از هزار هستی خوشتر
ای لعل تو تا لانهٔ بستان بهار
با دام توام ز آب رزان داده خمار
در حسرت شفتالویت ای سیب زنخ
رنگم چو به است و اشک چون دانه انار
از من صنما قرار مستان آخر
مشکن به جفا و جور پیمان آخر
گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب
این درداشک زعشق توست و برخوان آخر
نسرین تو زد پریر بر من آذر
دی باد ز سنبلت مرا داد خبر
امروز در آبم از تو چون نیلوفر
فردا ز گل تو خاک ریزم بر سر
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر
دی نیلوفر فکند بر آب سپر
ای باد زره بر سمن امروز بدر
و ای خاک ز غنچه ساز فردامغفر
زد لاله پریر در نشابور آذر
دی بر زد از آب ... نیلوفر سر
امروز چو شد باد هوا گلپرور
فردا همه خاک بلخ گرد عبهر
چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر
خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر
هرگز نکنم برون من ای جان جهان
پای از خط بندگی و از عهد تو سر
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
اشتربانا چو عزم کردی به سفر
مگذار مرا خسته و ز اینجا مگذر
گر اشتر با تو از پی بارگشیست
من بارکش عم مرا نیز ببر
باید سه هزار سال کز چشمه خور
یا کان گهر گردد یا معدن زر
شاها تو به یک سخن کنار و دهنم
هم معدن زر کردی و هم کان گهر
ای پور خطیبب گنجه پندی بپذیر
بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنیست
باری تو مراد خود ز عالم برگیر
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز
میکرد ز شرح قد خود قصه دراز
از باد صبا چو وصف قدت بشنید
ز آوازهٔ قامت تو آمد به نماز
از بس که کند زلف تو با روی تو ناز
بیم است که از رشک کنم کفر آغاز
من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز
کو زلف تو را ز روی بر دارد باز
دلدار کلهدوز من از روی هوس
میدوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه میگفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در پاش فتادم و گرفتم دستش
امروز از آن هیچ نمیآید یاد
یعنی خبرم نیست ولیکن هستش
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
من تازهگلی که نباشد خارش
یا بلبل خوشگو که بود غمخوارش
بازی که سر دست شهان جاش بود
در دام تو افتاد نکو میدارش
آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه میشود مگذارش
وان دل که بتو بود همه بازارش
در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش
در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد رخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
مه بود رخش عقرب زلف سیهش
وز عقرب در قوس همی رفت مهش
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی
سرخ است و توکلت علی الله معنیش
در دبستان دوش از غم و شیون خویش
میگشتم و میگریستم بر تن خویش
آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش
و آلود اشکم همه پیراهن خویش
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام
در چاه رفو کند قصب کور به شام
********************************************
هر جوی که از چهره به ناخن کندم
از دیده کنون آب درو میبندم
بیآبی روی بود ار یک چندم
آب از مژه بر روی آن میبندم
********************************************
من عهد تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم
ای دشمنیای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست میدانستم
********************************************
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم
می با تو کشیدن آرزو میکندم
در مستی و مخموری و در هشیاری
چنگ تو شنیدن آرزو میکندم
********************************************
رفت آن که سری پر از خمارش دارم
چون جان دارم گهی که خوارش دارم
بر آمدنش چنان امیدم یارست
گوئی که هنوز در کنارش دارم
********************************************
هر ناله که بر سر شتر میکردم
در پای شتر نثار دُر میکردم
هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب
من باز به آب دیده پر میکردم
********************************************
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم
زیبائی طاوس به بازی شمرم
با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم
دل همچو کبوتری بپرّد ز برم
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
قصاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
********************************************
در کوی خرابات یکی درویشم
ز آن خم زکات بیاور پیشم
صوفی بچهام ولی نه کافرکیشم
مولای کسی نیم غلام خویشم
********************************************
با ابر همیشه در عتابش بینم
جویندهٔ نور آفتابش بینم
گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا
هرگه که طلب کنم در آبش بینم
********************************************
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم
********************************************
تا ظن نبری کز پی جان میگریم
زین سان که پیداو نهان میگریم
از آب لطیفتر نمودی خود را
در چشم مت آمدی از آن میگریم
********************************************
نه مرد سجادهایم و نه مرد کَلیم
ما مرد میایم در خرابات مقیم
قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم
********************************************
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم
شطرنج غمت مدام چون ما بازیم
باید که دلت نرنجد ار مات کنیم
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن
********************************************
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداختهام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن
********************************************
قلّش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشتنمای خلق و خالق بودن
به زانکه به خرقهٔ منافق بودن
********************************************
دی خوش پسری دیدم اندر زوزن
گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن
او بر دل من رحم نکرد و زن کرد
خود داد منش ستاند زو زن
********************************************
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن
و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن
گر آتش عشق تو وزد یک سوزن
یک سو همه مرد سوزد و یک سو زن
********************************************
دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
چون دوست همی گریست بر من دشمن
از بس که من از عشق تو مینالیدم
تا روز همی سوخت دل شمع به من
********************************************
کو آه همه زنهار و عهدت با من
در بستن و عهد آن همه جهدت با من
ناکرده جنایتی بگو از چه سبب
شد زهر سخنهای چو شهدت با من
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من
ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من
از مهر خود و کین تو در تابم من
در چشم تو گوئی به میان آبم من
یا من گنهی کردم و در خشمی تو
یا تو دگری داری و در خوابم من
در دام غم تو بستهای هست چو من
وز جور تو دل شکستهای هست چو من
بر خاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشستهای هست چو من
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من
شد ریخته از اختر شوریدهٔ من
خون من مستمند شیدا به قصاص
تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ من
ای بیخبر از غایت دلداری من
فارغ ز دل ستمکش و زاری من
خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو
وه وه ز شب دراز و بیداری من
افتاده ز محنت من آوازه برون
ای خانه مهر تو ز دروازه برون
ز اندازه برون است ز جور تو غم
فریاد ازین غم ز اندازه برون
ما را سر ناز دلبران نیست کنون
آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون
آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت
دل نیست بر آن و دلبر آن نیست کنون
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
طغرای خط تو برزده چین بر چین
حور از بر تو گریخت پرچین بر چین
زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین
عشق است که شیر نر زبون آید از او
بحری است که طرفهها برون آید از او
گه دوستیی کند که روح افزاید
گه دشمنیی که بوی خون آید از او
آب ارچه نمیرود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپریم با تو
گفتی که چه کردهام نگوئی با من
آن چیست نکردهای چه گویم با تو
ابریست که خون دیده بارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو
ابریست که قطره نم فشاند غم تو
در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست
در خال بباغ در نماز آمد سرو
دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
چون نیست پدید در غمم بیرون شو
ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو
ای دل تو نوآموز نهای در غم عشق
حاجت نبود مرا که گویم چون شو
ای روی تو از تازه گل بربر به
وز چین و خطا و خلج و بربر به
صد بندهٔ بربری تو را بنده شد
بربر بر بنده نه که بربر بر به
معشوقه لطیف و چست و بازاری به
عاشق همه با ناله و با زاری به
گفتا که دلت ببردهام باز ببر
گفتم که تو بردهای تو باز آری به
ای دست تو دست من به دستان بسته
با زلف تو عهد بتپرستان بسته
وای نرگس مست تو به هنگام صبوح
هشیاران را به جای مستان بسته
اندر دل من ای بت عیار بچه
مرغ غم تو نهاده بسیار بچه
این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد
از مار چه زاید به جز از مار بچه
ای روی تو ماه را شکست آورده
و ای قد تو سرو را به پست آورده
دانم به سر کار تو در خواهد شد
این جان به خون دل به دست آورده
می خورد به پاییز درخت از ژاله
شد مست و شکوفه میکند یک ساله
از بهر شکوفه کردنش بین که چمن
بخشد به درخت هزار طشت لعل از لاله
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
تو مونس غم شبان تاریک نهای
یا چون تن من چو موی باریک نهای
عاشق نه می .و به عشق نزدیک نهای
تو قیمت عاشقان چه دانی که نهای
********************************************
زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای آنکه شرف بر خور خاور کردی
********************************************
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
با مرکب بار همعنانی کردی
در سوزن او عمر تو کوتاه چراست
نه غسل به آب زندگانی کردی؟
********************************************
خندان بدو رخ گل بدیع آوردی
واندر که دی فصل ربیع آوردی
چون دانستی که دل به گل میندهم
رفتی و بنفشه را شفیع آوردی
********************************************
مر موی تو را جه بودی بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو نخیزم باری
********************************************
چون اسب به میدان ضرب مینازی
از طبع لطیف سحرها میسازی
فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب
خوب و سره و طرفه و نوش میبازی
********************************************
مضراب ز لف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
دلها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
********************************************
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
********************************************
گر من به مثل هزار جان داشتمی
در پیش تو جمله بر میان داشتمی
گفتی دل هجر هیچ داری گفتم
گر داشتمی دل دل آن داشتمی
********************************************
از دیده اگر نه خون روان داشتمی
رازت ز دل خسته نهان داشتمی
ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد
رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمی
********************************************
ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی
رخسارهٔ گل چون رخ گلرنگت نی
از تیر مژه این دل صد پارهٔ من
میدوز و ز پاره دوختن ننگت نی
********************************************
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی
********************************************
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی
********************************************
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
********************************************
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
********************************************
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
********************************************
هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن پنجم و ششم : مه ستي گنجوی
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی
********************************************
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
********************************************
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
********************************************
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
********************************************
هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن هفتم : پادشاه خاتون ( لاله خاتون)
پادشاه خاتون 694 ق، ملقب به صفوةالدین و مشهور به لاله خاتون از زنان عالم، فاضل، شاعر و فرمانروا. پدرش سلطان قطب الدین محمد (655 ق) حاكم كرمان و مادرش عصمت الدین قتلغ تركان معروف به تركان خاتون بود. او فضایل و كمالات فراوان داشت. ناصرالدین منشى كرمانى در سمط العلى للحضرة العلیا- كه بیست سال پس از مرگ پادشاه خاتون تألیف كرده- وى را زنى «عادله عاقله فاضله كریمه متفضله بلند نهمت والاهمت خوب صورت با طهارت و عفت» توصیف مي كند. پدرش لباس مردانه بر تن او مي كرد و وى را سلطان حسن شاه مي نامید. درباره علت این كار گفته شده كه چون پادشاهان مغول عادت داشتند دختران زیبا را از گوشه و كنار جمع نموده و به دربار خود مي آوردند و پس از چندى آنها را به امرا و غلامان خویش مي بخشیدند، از اینرو به این حیله دست یازید. اما پس از آنكه سلطان قطب الدین درگذشت تركان خاتون به نیابت از طرف فرزند خردسالش حكومت كرد و براى تثبیت قدرت خود، دخترش را به ازدواج اباقاخان (680 -663 ق) درآورد. پادشاه خاتون پانزده سال با اباقاخان زندگى كرد و پس از مرگ او، با پسرش گیخاتو- بنابر رسم مغولى- ازدواج كرد و به همراه او رهسپار روم گردید. بعد از مرگ ارغون خان (690 -683 ق)، گیخاتو پادشاه شد و لذا به ایران آمد و با اجازه همسرش حكومت كرمان را در دست گرفت تا بدین وسیله انتقام مادرش را از برادرش سیورغتمش بگیرد. پس از ورود به كرمان، برادر را به زندان افكند اما پس از چندى همسرش كرد و چین و دخترش شاه عالم او را نجات دادند. سیورغتمش به عنوان عرض حال به دربار گیخاتو رفت ولى پادشاه خاتون مأمورانى در طلب وى فرستاد و او را به كرمان آوردند و سپس به فرمان پادشاه خاتون به قتل رسید (692 ق). دو سال بعد گیخاتو درگذشت و بایدو، داماد سیورغتمش و همسر شاه عالم جانشین او شد. كردوچین براى گرفتن انتقام همسرش، حكومت كرمان را از دامادش گرفت و بدانسو رهسپار شد. پادشاه خاتون با بزرگان شهر مشورت كرد. برخى نظر دادند كه وى و همراهانش راه خراسان پیش گرفته و به غازان خان پناه آورند ولى برخى دیگر او را به ماندن در كرمان و تحصن در قلعه توصیه كردند. چند روز بعد لشكر كردوچین به حومهى كرمان رسید. چند روزى به جنگ و جدال گذشت ولى اكثر امرا و بزرگان به نزد كردوچین رفتند. كردوچین به شهر وارد شد. به دستور او پادشاه خاتون را با اهانت و خوارى از قلعه فرود آوردند. و زندانى كردند و اموال وى و امرا و اعیانى كه دستگیر شده بودند به غارت رفت. پس به اشاره كردوچین پادشاه خاتون را به قتل رساندند. او را در دهى به نام مسكین، در نزدیك كرمان دفن كردند. پس از آنكه سلطان مظفرالدین محمدشاه به حكومت كرمان رسید دستور داد تا جنازه او را با تشریفات تمام به شهر آوردند و عزادارى رسمى برپا شد و در مدرسه مادرش تركان خاتون دفن كردند.
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن هفتم : پادشاه خاتون ( لاله خاتون)
پادشاه خاتون به علما و ادبا توجه خاص داشت. به نوشته تاریخ كرمان «در زمان سلطنت او به كرمان، علما و فضلا را رعایت و احترام مي فرمود و غالب اوقات در مجلس او صحبت علمى داشته مي شد.» وى خط نسخ را به زیبایى تمام مي نوشت و شعر را نیز نیكو مي گفت. وى قرآنها و كتابهاى متعددى به خط خودش نوشت كه پس از خودش در كرمان و دیگر ولایات موجود بوده و به گفته ناصرالدین منشى «بر فضل و هنرورى و وفور كمال و دانشورى او دلیلى واضح است.» در مدت كوتاه سلطنتش به عدل و داد رفتار كرد و مدارس و عمارات متعددى بنا كرد و اوقافى براى آنها منظور نمود. از اشعار اوست:
من آن زنم كه همه كار من نكوكارى است
به زیر مقنعه من بسى كلهدارى است
درون پرده عصمت كه تكیه گاه من است
مسافران صبا را گذر به دشوارى است
نه هر زنى به دو گز مقنعه است
كدبانو نه هر سرى به كلاهى سزاى سردارى است
به هر كه مقنعهاى بخشم از سرم گوید
همه جاى مقنعه تاج هزار دینارى است
من آن شهم ز نژاد شهان الغ سلطان
ز ما برند اگر در جهان جهاندارى است
جمال طلعت خود را دریغ مي دارم
زآفتاب كه آن شهر كو؟؟؟؟؟ است
همیشه باد سر زن به زیر مقنعه اى كه تار و پود
وى از عصمت و نكوكارى است
از رباعیات اوست:
سیبى كه ز دست تو نهانى رسدم
زو بوى حیات جاودانى رسدم
چون نار دلم بخندد از شادى آن
كز دست و كف تو دوستگانى رسدم
بر لعل كه دید هرگز از مشك رقم
یا غالیه بر نوش كجا كردستم
جانا اثر خال سیه بر لب تو
تاریكى و آب زندگانى است بهم
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن هشتم : جهان ملك خاتون
این شاعر خوش ذوق و قریحه شاهزاده خانمی است به نام «جهان ملک خاتون» که در قرن هشتم در شیراز می زیسته است. جهان ملک خاتون شاعری شاهزاده و اصیل از خاندان اینجو است و با شاعران مشهوری چون حافظ و عبید معاصر و معاشر بوده است. جهان ملک زنی ظریف و خوش ذوق و سخت شیفتۀ شعر و شاعری بود و بویژه در سرودن غزل مهارتی یافته بود و در شعر جهان تخلّص می کرد. وی دختر شاه مسعود اینجو -برادر بزرگ شاه شیخ ابواسحاق- و زن امین الدین جهرمی -ندیم شاه شیخ ابواسحاق- بود. بی شک جهان در عهد حکومت پدر و بعد از کشته شدن او تحت حمایت عموی خود شاه شیخ ابواسحاق مانند یک شاهزاده خانم تربیت شده و با دانش و ادب آن زمان تا آنجا که آموختن آنها برای یک زن مقدور و جایز بوده آشنا شده، و در محافل پرشوری که بخصوص در درگاه عمویش رونقی داشته حضور یافته است. پس از کشته شدن عمویش (ابواسحاق) به فرمان مبارزالدین دوران تاریک و ریاکارانۀ محتسب را تحمل کرد. اما با سپری شدن دوران محتسب زندگی دوباره برای جهان ملک همچون حافظ شوق انگیز و امیدبخش می شود و او نیز به شاه شجاع امید می بندد و مدایح فراوانی دربارۀ او می سراید. تاریخ تولد و وفات جهان ملک روشن نیست، اما می توان گفت که وی بعد از سال ۷۲۵ ولادت یافته و تا سال ۷۸۴ زندگی کرده است.
شعر جهان ملک خاتون:
جهان در حد خود شاعری توانا و از شاعران بزرگ و متعدد قرن هشتم است که شهرت حافظ نام آنان را تحت الشعاع قرار داده است. دیوان او مشتمل بر پانزده هزار بیت است. مهارت جهان بیشتر در سرودن غزل است و در شیوۀ غزل سرایی به سعدی نظر داشته و فصاحت سخنش به فصاحت درخشان سعدی بسیار نزدیک شده است. جهان ملک از ارادت خود به سعدی چنین یاد کرده است:
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم / ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست / شکایتم همه از دوستان دشمن خوست
شعر جهان فصیح و در حوزۀ خودآگاه است، اما او به شیوۀ معاصران خود بویژه حافظ توجه داشته و همچنان که در غزلهای فراوانی به استقبال غزلهای سعدی رفته، در دیوان او غزلهایی هست که ارتباط و مصاحبت او را با حافظ آشکار می کند.
برای نمونه،غزلی مشهور از حافظ با مطع:
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور / کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
با غزلی از جهان ملک با مطع:
ای دل ار سرگشته ای از جور دوران غم مخور / باشد احوال جهان افتان وخیزان غم مخور
نه تنها در وزن و ردیف و قافیه، بلکه در مفهوم و مضمون نیز بسیار به هم شبیه هستند. این شباهتها بگونه ای است که نمیتوان آن را به تصادف حمل کرد و بی تردید می توان گفت که یکی از این دو شاعر از شعر دیگری استقبال کرده است ولی به یقین نمی توان تصریح کرد که حافظ به استقبال شعر جهان رفته یا جهان به استقبال شعر حافظ آمده است.
البته باید گفت غزلهای حافظ عرفانی و سنگینتر از غزلهای جهان است. سراسر غزلهای حافظ دارای ایهام است، اما غزلهای جهان ملک فصیح و روانتر است. شاید بتوان گفت تشابه شعر جهان و حافظ بیشتر ظاهری است تا محتوایی، اما این تشابه در مقایسۀ شعر جهان و سعدی بیشتر محتوایی و درونی است تا ظاهری.
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن هشتم : جهان ملك خاتون
نمونه هایی از صنایع ادبی در غزلیات جهان ملک:
تشبیه: شمع جمعی تو و پروانۀ رخسار تو دل / نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا
در آن زلفین پیچاپیچ یارم / دل مسکین چو مرغی پایبند است
جناس: سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد / کردن چرا که ما را هم روح و هم روان است
دُرد دَردت تا به کی نوشیم ما / سرّ عشقت تا به کی پوشیم ما
نغمۀ حروف: صنما، سنگ دلا، سروقدا، مه رویا / دلبرا، حوروشا، لاله رخا، گل بویا
ای طبیب من چو دردم را تو درمانی بگو / کز چه رو آخر تو را پروای این رنجور نیست
تکرار: ای شده غم یار من، من شده ام یار غم / غم شده غمخوار من، من شده غمخوار غم
گر فتد بر چشم من چشم تو ای چشم و چراغ / چشمه های خون دل بینی ز چشم من روان
مبالغه: بار عشقی که ز هجران تو بر جان من است / بر دل کوه نهی کوه به آواز آید
ایهام: گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت / در جهان یار وفادار جهان است جهان
در پایان پاره ای از ابیات مشابه در غزلیات حافظ و جهان ملک را مرور می کنیم:
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد / وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد (حافظ)
تا دیدۀ من بر رخ همچون قمر افتاد / راز دلم از پردۀ محنت به درافتاد (جهان)
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز / کنار دامن من همچو رود جیحون است (حافظ)
بیا که دیدۀ ما بی رخ تو پرخون است / ز خون دیده تو گویی کنار جیحون است (جهان)
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟ (حافظ)
آنان که سکۀ غم عشقش همی زنند / شایدکه خاک را به نظر کیمیا کنند (جهان)
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر / زار و بیمار غمم، راحت جانی به من آر (حافظ)
ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر / مژده ای زان گل سیراب به سوی چمن آر (جهان)
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم (حافظ)
بگو تا چند خون دل به غم در ساغر اندازیم / ز هجر روی آن دلبر ز دیده گوهر اندازیم (جهان)
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
اشعاري نويافته از جهان ملك خاتون
مؤلف: جواد بَشَري
مجله پيام بهارستان - بهار 1388
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن نهم: بیجه منجمه
منجم و شاعر. وى ماه و مه تخلص مىكرد. خواهر مولانا علاءالدین كرمانى بود. در زمانى سلطان حسین بایقرا مىزیست و معاصر میر علیشیر و جامى بود. وى در جوار خانهى مولانا جامى مسجد جامعى ساخته بود و توقع داشت كه مولانا جامى در آن مسجد نماز بگزارد، لیكن مولانا در مسجد او نماز نخواند. بیجه علاوه بر اینكه، در علم نجوم دست داشت و تقویمى استخراج كرد، از علوم دینى، دیگر فضایل نیز بهرهمند بود و شعر نیز مىسرود.
قرن نهم و اوایل قرن دهم هجرى، از زنان فاضل، منجم و شاعر. وى خواهر مولانا علاءالدین كرمانى و معاصر سلطان حسین بایقرا (912 -875 ق) و وزیر دانشمندش امیرعلى شیرنوایى (17 رمضان 12 -844 جمادىالثانى 906 ق) و شاعر معروف مولانا عبدالرحمان جامى (898 -817 ق) بود. به نوشته مجالس النفایس «فضایل بیجه غایت و نهایت ندارد و تقویم خوب استخراج مىكرده و شعر نیز نیكو مىگفته است». مؤلف جواهرالعجایب نیز درباره او مىنویسد: «بیجه منجمه، ظریفه و عارفه نادرهى ایام بوده. خصوص در علم نجوم كه مثل او نبود و از (علوم) دنیوى نیز جمعیت تمام داشت و اكثر فضایل را كسب كرده بود و منظور امراء سلطان بود».
بیجه در كنار خانه جامى مسجدى ساخت و از او دعوت كرد تا امامت جماعت مسجد را بپذیرد و در آن مسجد نماز گزارد ولی مولانا در مسجد او نماز نخواند.
برخى تذكرهها نام او را منیجهى منجمه و بیجهى نهانى نیز گفتهاند. بیت زیر را بیجه در رثاى همسرش سروده است:
كوكب بختم كه بود از وى منور آسمان
بنگر اى مه كز فراقت در زمین است این زمان
مطلع زیر نیز از او نقل شده است:
گر نه هر دم ز سر كوى توام اشك برد
عاشقىها كنم آنجا كه فلك رشك برد
-
پاسخ : زنان شاعر ايران؛ از آغاز تا كنون
قرن یازدهم: جمیله اصفهانی
از زنان سخنور و شاعر. تذكرهها زادگاه او را اصفهان، هرات و یزد نوشتهاند. ولى تقىالدین اوحدى، كه معاصر و مصاحب او بوده زادگاهش را اصفهان مىداند و مىنویسد: «الحق به غایت حرافه، فهیمه، ظریفه است و... همچو تخلص و نام خود، هم جمیله و هم فصیحه است.»جمیله در جوانى صیغه خواجه حبیباللَّه تركى شد و با او زندگى كرد. پس از مرگ خواجه مدتها در اصفهان بود تا اینكه در زمان اكبرشاه (1014 -963 ق) پادشاه بابرى هند، به قصد سیر و سیاحت به هندوستان رفت و سپس به اصفهان بازگشت. در آن شهر سرمایهاى به هم زد و به تجارت پرداخت و ظاهراً به عقد اسماعیل بن خواجه میرك جان (خان) درآمد.
رباعى زیر از اوست:
دیگر نه ز غم نه از جنون خواهم خفت
نه زین دل غلطیده به خون خواهم خفت
زین گونه كه بسته نرگست خواب مرا
در گور كه حیرتم كه چون خواهم خفت
تقىالدین اوحدى رباعیات زیر را كه به خواجه حبیب منسوب است، از جمیله مىداند:
رندان بساط عشق درد آشامند
فارغ ز مى لعل و رخ گلفامند
بىمنت بال طایر فرد و سند
بىزحمت صیاد اسیر دامند
روزى كه به خوان وصل مهمان گشتم
شرمنده انتظار احسان گشتم
زآن چشمه حیوان چو كشیدم آبى
از زندگى خویش پشیمان گشتم
مطلع غزل زیر نیز از اوست:
جز خار غم نرست ز گلزار بخت ما
آن هم خلید در جگر لخت لخت ما