شهری كه شه و شحنه و شيخش همه مستند
شاهد شكند شيشه كه بيم عسسی نيست
نمایش نسخه قابل چاپ
شهری كه شه و شحنه و شيخش همه مستند
شاهد شكند شيشه كه بيم عسسی نيست
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
وقتی که سکوت بی تودم میگیرد
فریاد درون سینه ام میمیرد
با یاد و ترانه ها و شوخیهایت
میخندم و باز گریه ام میگیرد
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
وگر نه پایه عزت از آن بلند تر است
که روزگار برو حرف امتحان گیرد
در مشرق عشق دشت خورشید تویی
در باغ نگاه یاس امید تویی
در بین هزار پونه آن کس که مرا
چون روح نسیم زود فهمید تویی
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من زپی یار دگر
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
من و دل اگر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت *** حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
بابا من موندم جواب پیامهاتونو تو پروفایلم چطوری بدم؟![nadanestan]
پروفایلتونو که بستین( گفتم شاید از درخواست دوستی باشه ... درخواست دوستی هم دادم ولی فرقی نکرد
پیام خصوصی هم که ندارین[negaran]
تا شب نیامده با من آ
تا قلبمان را در بر نگرفته با من آ تا رویم...
اینجا دیگر جای ماندن نیست...
و باید به فکر جایی دیگر بود
دل من دير زمانی است كه می پندارد :
« دوستی » نيز گلی است ؛
مثل نيلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظريفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد
جان اين ساقه نازك را
- دانسته-
بيازارد !
در زمينی كه ضمير من و توست ،
از نخستين ديدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هايی است كه می افشانيم .
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است
تویی آن گوهرپاکیزه که درعالم قدس
ذکرخیرتوبودحاصل تسبیح ملک
كودكي بودم، وقتي كه تو رفتي، اينك،
پيرمرديست ز اندوه تو سرشار، هنوز.
شرمساري كه به پنهاني، سي سال به درد،
در دل خويش گريست.
نشد از گريه سبكبار هنوز!
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
تو به من خندیدی و به اینده در راه نه چندان هم دور
عشق رادار زدند سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند دلتان زنده به گور
روزها، طي شد از تنهايي مالامال،
شب، همه غربت و تاريكي و غم بودو، خيال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
كز فراسوي سپر،
گرم ميآمد در آينه اشك فرود.
نقش روي تو، درين چشمه، پديدار، هنوز!
زان يار دل نوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکایت...
تو گذشتي و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به اميدي كه تو، برخواهي گشت،
پاي هر پنجره، مات،
مينشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پرده ابر،
گاه در روزن ماه،
دور،تا دورترين جاها ميرفت نگاه؛
باز ميگشتم تنها، هيهات!
چشمها دوختهام بر در و ديوار هنوز!
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا زتو دورش سازم
ز تو ، ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد ، می رقصد اشک
کز بهار تو آبستنم من
زاید از من گلان شکفته
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهات عالم زیر پر باد
دلی کز عاشق رویت نباشد
همیشه غرق در خون جگر باد
در این دنیا که نامردی مرام است
تو هم نامرد باش
که مردانگی حرام است...
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده ی غنچه می در خنده ی دلگشای تو
واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
از دم رند مى آلوده مَددكار شدم
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو
وين زمان هم در آستانه مرگ
بيشكايت نميكني بدرود!
گفتم: آري درست فرمودي
كه درست است هرچه حق فرمود
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم كن، تبسم!
[labkhand]
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم كن، تبسم!
[labkhand]
مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم كن، تبسم!
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبائی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرائی
در ببندید و بگوئید که من
جز او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گوئید که عاشق هستم
من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار
اشك بارد زار زار
دل نميسوزانم اي ياران، كه فردا بيگمان
در پي اين گريه ميخندد بهار.
رحم کن و بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
ما به سوي روشنايي ميرويم
سوي آن عشق خدايي ميرويم
دوستان! ما آشناي اين رهيم
ميرويم از اين جدايي وارهيم
من چه در وهم وجودم چه
عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام
دلتنگم
روح از افلاك و تن از خاك
در اين ساغر پاك
از در آميختن آميختن شادي
و غم دلتنگم
خوشه اي از ملكوت تو مرا
دور انداخت
من هنوز از سفر باغ ارم دلتنگم
مهري كه از نسيم رسد بر گل
همتاي مهر مادر و فرزند است
گويي كه تار و پود طبيعت نيز
از لطف اين مشاهده خرسند است