تاب بنفـشـه ميدهد طره مشـک ساي تو
پرده غنـچـه ميدرد خـنده دلـگـشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مـسوز
کز سر صدق ميکند شب همه شـب دعاي تو
این که اسپم هست مانع کسب نه![khanderiz]
نمایش نسخه قابل چاپ
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
دردم ازیاراست ودرمان نیزهم
دل فدای اوشدوجان نیزهم
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل راتو آسان بردی از من
من که ملول گشتمی ازنفس فرشتگان
قال ومقال عالمی می کشم ازبرای تو
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
الا ای پیرفرزانه مکن منعم زمیخانه
که من درترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
ببخشید من اشبت اومدم . سیستمم هنگ کرد . ریست کردم
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
جان عاشق، سر به فرمان ميرود
سر به فرمان سوي جانان ميرود
راه كوي ميفروشان بسته نيست
در به روي بادهنوشان بسته نيست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما عشق ماست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
تاتونگاه می کنی کارمن آه کردن است
ای به فدای چشم تواین چه نگاه کردن است
توانم گفت او قرباني غمهاي مردم شد
صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،
همچون ابر،
رخسار افق را تيره ميكردند، كمكم محوشد، گم شد!
دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تیرعاشق کشندانم بردل حافظ که زد
اینقدرمی دانم کزشعرترش خون می چکد
تا شب همين بساط فراگير است
فردا همين روال فزاينده است
آه آن طلوع روشن زيبا را
با اين غروب تيره چه پيوند است
اين صبح و شام ميگذرد بر ما
اما بلاي جان خردمند است
در اين همه ابر، قطرهاي باران نيست؟
از هيچ طرف صدايي از ياران نيست؟
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست
تازمیخانه ومی نام ونشان خواهدبود
سرما خاک ره پیرمغان خواهدبود
دتم که لاف تجرد زدی کنون صدشغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
دگر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار
به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم
نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،شبی
به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است
ترسم آن روز به بالین من آرند طبیب
که من و درد مرا فرصت درمانی نیست
دانم ای پرتو خورشید، بتابی بر من
روزگاری که مرا گوشه ی ایروانی نیست
تــــاکی به تمنــــــای وصــــال تو یگــــــانه
اشــکم شود از هـر مژه چون ســیل روانه[shaad]
همچو مهتاب خزانم که به بزم شب من
جز گل ریخته و شاخه ی عریانی نیست.
ننگ بادت ز چنین دامن نیلی، ای کوه!
رو سفیدم که مرا همچو تو دامانی نیست.
آهنگشو شنیدی؟ همین شعر خودت رو میگم که گذاشتی؟
خیلی آهنگ ردیفی داره!!!
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نـامت نهند آدمـــی
اوهوم...زیاد[labkhand]
یلرب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
تیغ خورشید- با بُرندگیش -
دل دریای تیره را نشکافت.
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه ی جادو نهاده ایم
من دوستی هنر مند با سود و بی زیانم
از من مشو غافل من یار مهربانم[sootzadan]
من یار مهربانم دانا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان با آن که بی زبانم.[khande]
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
من از جان بنده ی سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را