وگر سرای را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی
نمایش نسخه قابل چاپ
وگر سرای را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
وقتی دل سودایی می رفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
آسمان جای عجیبیست نمیدانستیم
عاشقی کار غریبیست نمیدانستیم
عمر مدیون نفس نیست نمیدانستیم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستیم
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
رفیق روزهای خوب رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
دعاي نيمه شبي رفع صد بلا بكند
درون کلبه خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پرجوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند...
دل و دینم شد و دلبر به ملامت بر خاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت بر خاست
تو در من آن تب گرمي كه آبم مي كند كم كم ،
نگاهت نيز چون مستي خرابم مي كند كم كم
منم آن كهنه ديواري به جا از قلعه هاي سنگ ،
كه آب و آفتاب آخر خرابم مي كند كم كم
محروم اگر شدم ز سر كوي او چه شد******************از گلشن زمانه كه بوي وفا شنيد
در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند [golrooz] سپهری[golrooz]
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو...
وصله عشق من و تو نگسست
من نمی دانم از این دست تو باز
به کجا رانده شوم؟
یا به درگاه کدامین غم و درد
باز من خوانده شوم؟
تو مگو از دل ما بی خبری...
دل ما خون و تو در حلقه دوست
چه صفایی ببری...
يا رب سببي ساز كه يارم بسلامت*******************باز آيد و برهاندم از بند ملامت
تا کار به کام دل مجروح بود
تا ملک تنم بی ملک روح بود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
دستهای تشنهام، باران
گامهای خستهام، همراه
پلکهایم، خواب میخواهد
خوابهایم، ماه.
هردم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر ,به چشمت چيستم؟
ليك در آيينه مي بينم كه ,واي
سايه اي هم ز آنچه بودم نيستم...فروغ فرخزاد
مهر خوبان دل ودین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنکه رخ زیبا برد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
در عطر بوسه هاي گناه الود
روياي آتشين تو را ديدم
همراه با نواي غمي شيرين
در معبد سكوت تو رقصيدم...فروغ فرخزاد
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
او شراب بوسه مي خواهد زمن
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را...فروغ فرخزاد
از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد
غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد
یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم
چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد.
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست...فروغ فرخزاد
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از تست .
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست
مرسي از شعر فريدون مشيريتون...[esteghbal]
تمام شب آنجا
ميان سينه ي من
كس ز نوميدي
نفس نفس مي زد
كسي به پا مي خواست
كسي ترا مي خواست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد...فروغ فرخزاد
دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
شعري سروديم .
اشكي فشانديم .
شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
***
دريا به من بخشيد آن شب،
بس گنج از گنجينه خويش .
از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
در كارگاه سينه خويش :
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
هم بر خروشيدن به هنگام،
هم بردباري !
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند .[sokoot]
يكی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميكنم شايد
بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست مي دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف كودكی آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزيد
يكی ابر سيه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستت به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقی جست
كه قاصد را ميان ره بسوزانيد
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
يكی را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند .
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
ز خود بيگانه، از هستي رميده
از اين بي درد مردم، رو نهفته
شرنگ نااميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها فسرده
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت، سر به زير بال برده
به خلوت، سر به زير بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بي زباني را گشودندسكوت جاوداني را شكستند
دوست دارم بر شبم مهمان شویبر کویر تشنه چون باران شویدوست دارم تا شب و روزم شوینغمه ی این ساز پر سوزم شویدوست دارم خانه ای سازم ز نورنام تو بر سردرش زیبا ز دوردوست دارم چهره ات خندان کنمگریه های خویش را پنهان کنمدوست دارم بال پروازم شویلحظه ی پایان و آغازم شویدوست دارم ناله ی دل سر دهمیا به روی شانه هایت سر نهمدوست دارم لحظه را ویران کنمغم ، میان سینه ام زندان کنمدوست دارم تا ابد یادت کنمبا صدایی خسته فریادت کنمدوست دارم با تو باشم هر زمانگر تو باشی،من نبارم بی امان
نگه دگر بسوي من چه مي كني؟
چو در بر رقيب من نشسته اي
به حيرتم كه بعد از آن فريب ها
تو هم پي فريب من نشسته اي
به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگري زدي...فروغ فرخزاد
یک دم ای سرور زغمهای توآزاد که بود
یک شب ای ماه زبیداد تو بیداد که بود
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
در گذرم سوی تو، دو چشــــــــــم آهوی توباز رسیدم ولی، چشم تو بیدار نیست