درپس اینه طوطی صفتم داشته اند
انچه استاد ازل گفت بگو میگویم
نمایش نسخه قابل چاپ
درپس اینه طوطی صفتم داشته اند
انچه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...[negaran]
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی ایجاد بگشایی
یار احوال دل از من پرسید
غنچه لاله به دستش دادم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مـرا بـه بـاخـت کـشانـدی ولـی نـیـفـتــادم
بـه ایـن امـید کـه روز خـداست فــردا هـــم
شـروع مـی شود ایـن بــازی ِ تـمـام شده
اگـــرچـه رو بــکـــنی بــرگ آخــرت را هـــم
من خسته ام ونشانی ندارم از
گم گشته ام ونشانی ندارم از
بی رهنماس دلو میرود مدام
دلبسته ام ونشانی ندارم از
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور٬ ای زلف٬
که این دیوانه گر عاقل شود ٬ دیگر نمی آید
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
ترا که هر چه مرا دست در جهان داری
چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
در همه عالم كسي به ياد نداردنغمه سرايي كه يك ترانه بخواندتنها با يك ترانه در همه ي عمرنامش اينگونه جاودانه بماند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
ببیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست
بر من زمان چو مي گذرد پير از آن شدم
مکن از خواب بیدارم
که گاهی خواب خرگوشی
فرو رفتن به دنیای فراموشی
برای آن کسی که روز و شب بیدار بیدار است
برای آن کسی که چون زمین پیوسته در کار است
گرفتار و گران بار است
بود درمان
برای من
که از اندیشه سر شارم
الهی در عالم رویا فرو رفتن
بود آغاز بیداری
مکن از خواب بیدارم
من اگر نیکم گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
تو روزی با غمی سنگین ،
ز شهرم کوچ خواهی کرد...
و من در پرنیان خاطرات خوش ،
به یاد قلب پاک تو به نرمی گریه خواهم کرد...
و در عمق افق فریاد خواهم زد:
که ای دیرینه یار مهربانم ،
سکوت سنگفرش یادها را یکزمان بشکن .
به یاد آور تو روزی را
که در تکرار و تکرار نفسهایم،
نیازی خسته می جوشید .
به هر جایی روی بی من ،
کسی را جستجو می کن
که در اعماق چشمان بلورینت ،
تمام هستی اش را جستجو می کرد .
دعایت می کنم باشی سلامت
و همواره زمان باشد به کامت ...
نه در دیرور مانی و نه فردا ...
که دنیا در همین لحظه است جانا ...
آنکه رخسارترارنگ گل ونسرین داد
صبروآرام تو اندبه من مسکین داد
وآنکه گیسوی ترارسم تطاول آموخت
هم تو اند کرمش داد من غمگین داد
دورم ز تو ای خسروی خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم، به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با این دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
دیدمت به خواب و سر خوشم
وه
مگر به خواب بینمت
غنچه نیستی که محض اشتیاق
خیزم و ز شاخه چینمت
(فروغ فرخزاد)
تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان
نکته روح فزااز دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد نا امید
در وادی گناه و حنونم کشانده بود
درسکوت دادگاه سرنوشتعشق برما حکم سنگینی نوشتگفته شد دل داده ها از هم جداوای بر این حکم و این قانون زشت
توانا بود هر که دانا بود
زدانش دل پیر برنا بود
دل و دین و عقل و هوشم، همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی، به من خراب دادی
دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا سحر
کاش دریای تو بودم دل به دریا میزدی
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن خوابست بیدارش کند
در غریبی وفراق وغم دل پیر شدم
ساغر می زکف تازه جوانی بمن ار
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تورا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
من همین
یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را
تو بنوش ...
!
شب را دوستـــ ــ ـ دارم ...!
چرا که در تاریکـــ ـی ..
چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
این امیـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ریشه می زند ...
که آمده ای ..
ولی من ندیده ام!
من آن شکل صنوبر از باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
دلا!تا کی در این زندان فریب این و آن بینی ؟
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی[shaad]
يا عقل تقوا پيشه را از عشق مي دوزم كفن
يا شاهد انديشه را از عقل عريان ميكنم
مي جويمت ، مي جويمت با آنكه پيدا نيستي
مي خواهمت ، مي خواهمت هرچند پنهان ميكنم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان پر فتنه خواهد شد از آن چشم و از آن ابرو