حدیث بی قراری ماهاندر واپسین دم
The Day After
واپسین خردمند غم خوار حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاح اش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلوده گی مانع میشد !
2 بهمن 1371
نمایش نسخه قابل چاپ
حدیث بی قراری ماهاندر واپسین دم
The Day After
واپسین خردمند غم خوار حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دود سوخت رانه و احتراق خرج سلاح اش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلوده گی مانع میشد !
2 بهمن 1371
حدیث بی قراری ماهانشگفتا
سرود ششم
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد .
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دم ماضی .
غریویم و غوغا
اکنون ،
نه کلامی به مثابه مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی .
هزار معبد به یکی شهر ...
بشنو :
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آن جا برم نماز
که تو باشی .
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرم ناتوانی خویش :
درخت معجزه نیستم
تنها یک درخت ام
نوجی در آب کندی ،
و جز این ام هنری نیست
که آشیان تو باشم ،
تخت ات و
تابوت ات .
یادگاریم و خاطره اکنون ، -
دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی .
9 فروردین 1372
حدیث بی قراری ماهانهمه شب حیران اش بودم ،
شب بیداران
حیران شهر بیدار
که پیسوز چشمان اش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لخت لخت
آسمان سیاه را می انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک
که فضا را .
حیران بودم همه شب
شهر بیدار را
که آواز دهان اش
تنها
همهمه ی عَفِن اذکارش بود :
شهر بی خواب
با پیسوز پر دود بیداری اش
در شب قدری چنان -
در شب قدری .
گفتم : " بنخفتی ، شهر !
همه شب
به نجوا
نگران چه بودی ؟ "
گفتند :
" برآمدن روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم .
مگر به یمن دعا
آفتاب
برآید . "
گفتم : " حاجت روا شدید
که آنک سپیده ! "
به آهی گفتند : " کنون
به جمعیت خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجت نومیدانه
چنین معجز آیت
برآمد . "
8 فروردین 1373
حدیث بی قراری ماهان- بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟
شبانه
- به ملال ،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم .
شب ، خامش استاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرنده گان کوچ
دیرگاه ها می گذرد .
اشک بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست ؟
- از این گونه
بی اشک
به چه می گریی ؟
- مگر آن زمستان خاموش خشک
در من است
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه برت سر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .
22 خرداد 1373
حدیث بی قراری ماهانشرقا شرق شادیانه به اوج آسمان
شرقا شرق شادیانه ...
شبنم خسته گی بر پیشانی مادر و
کاکل پریشان آدمی
در نقطه ی خجسته ی میلادش .
حدیث بی قراری ماهاننگران ،
نگران آن دو چشم است
آن دو چشمان است ،
دور سوی آن سهیل که بر سیبستان حیات من می نگرد
تا از سبزینه ی نارس خویش
سرخ برآید .
سخت گیر و آسان مهر
در فراز کن که سهیل می زند !
سهیلان من اند
ستاره گان هماره بیدارم ،
و دروازه های افق
بر نگرانی شان گشوده است .
بیمارستان مهرداد
13 اسفند 1375
حدیث بی قراری ماهانمرگ آن گاه پاتابه همی گشود که خروس سحرگهی
با تخلص خونین بامداد
بانگی همه از بلور سر می داد -
گوش به بانگ خروسان در سپردم
هم از لحظه ی ترد میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که پوپک زرد خال
بی شانه ی نقره به صحرا سر می نهاد -
به چشم ، تاجی به خاک اگنده جستم
هم از لحظه ی نگران میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که کبک خرامان
خنده ی غفلت به دامنه سر میداد -
به در کشیدن جام قهقهه همت نهادم
هم از لحظه ی گریان میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که درخت بهارپوش
رخت غبارآلوده به قامت می آراست -
چشم به راه خزان تلخ نشستم
هم از لحظه ی نومید میلاد خویش .
مرگ آن گاه پاتابه همی گشود که هزار سیاه پوش
بر شاخ سار خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد -
با تخلص سرخ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخ انتظار خویش
27 آبان 1376
حدیث بی قراری ماهانچاه شغاد را ماننده
چاه شغاد را ماننده ...
حنجره یی پر خنجر در خاطره ی من است :
چون اندیشه به گوراب تلخ یادی درافتد
فریاد
شرحه شرحه برمی آید .
حدیث بی قراری ماهانچون فوران فحل مست آتش بر کره ی خمیری
چون فوران فحل مست آتش ...
به جانب ماه آهکی غریو می کشیدیم .
حنجره ی خون فشان مان
دشنامیه های عصب را کفر شفاف عصیان بود
ای مرارت بی فرجام حیات ، ای مرارت بی حاصل !
غلظه ی خون اسارت مستمر در میدانچه های تلخ ورید
در میدانچه های سنگی بی عطوفت ...
- فریب مان مده اِی !
حیات ما سهم تو از لذت کشتار قصابانه بود .
لعنت و شرم بر تو باد !
1377
حدیث بی قراری ماهاننخستین که در جهان دیدم
نخستین که در جهان دیدم ...
از شادی غریو برکشیدم :
" من ام ، آه
آن معجزت نهایی
بر سیاره ی کوچک آب و گیاه ! "
آن گاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم :
میراث خوار آن سفاهت ناباور بودن
که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم !
چندان که در پیرامن خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم :
بنگر چه درشتناک تیغ بر سر من آخته
آن که باور بی دریغ در او بسته بودم .
اکنون که سراچه ی اعجاز پس پشت می گذارم
به جز آه حسرتی با من نیست :
تبری غرقه ی خون
بر سکوی باور بی یقین و
باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاری ست .
12 اسفند 1377