پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
صبر و ظفر
ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا
با ارمغان قول و غزل از سفر بیا
پیک امید باش و پیام آور بهار
همراه بوی گل چو نسیم سحر بیا
زان خرمن شکفته ی جان های آتشین
برگیز خوشه ای و چو گل شعله ور بیا
دوشت به خواب دیدم و گفتم آمدی
ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا
چون شب به سایه های پریشان گریختی
چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا
در خاک و خون تپیدن این پهلوان ببین
سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا
ما هر دو دوستان قدیمیم ای عزیز
این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا
بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر
ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا
این روزگار تلخ تر از زهر گو برو
یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
نقش پرنیان
هزار سال درین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
مرغ چمن آتش
ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق
رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
جان ای ساقی
چیست آن در لب شیرین تو؟ ای ساقی
بستان جانم و آنمن بچشان ای ساقی
باده پیش آر که در پای تو در خواهم باخت
حاصل کارگه کون و مکان ای ساقی
درد هجران عزیزان به جهان چند کشیدم
همه رفتند، خدا را تو بمان ای ساقی
تا سرانجام دل خون شده چون خواهد بود
سرنوشتی ز خط جام بخوان ای ساقی
دور کجدار و مریز است و دلم می لرزد
چون توان زیست چنین دل نگران ای ساقی
نه دلی ماند و نه دینی ز پی غارت عشق
آه ازین فتنه که برخاست، امان ای ساقی
رستمی بر سر سهراب یلی می گرید
نوشداروی امیدی برسان ای ساقی
چشم مستت چه طلب می کند از سایه؟ بگو
به فدای لب شیرین تو جان ای ساقی
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
انتظار
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
راهزن
همه آفاق گرفته ست صدای سخنم
تو ازین طرف نبندی که ببندی دهنم
راست در قصد سر و چشم کج اندازان
نه عجب گر بهراسند ز تیغ سخنم
آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدم دوست زنم
باش تا یوسفم از چاه بر آید بر گاه
کاورد روشنی دیده از آن پیرهنم
نتوان عشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هیچ آیه و افسون دل ازو برنکنم
نه چراغی ست دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشق گهنم
برس ای موکب نوروز خوش آوازه که باز
زحمت زاغ زمستان ببری از چمنم
سایه! شعرم به دل دوست نشسته ست و خوش است
کاروان برده به منزل، چه غم از راهزنم
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
راهی و آهی
پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
زاد راه
نیام زند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است
ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو آینه دارم همین گناه من است
بماند آن که به امید راه توشه رود
منم که ذوق جمال تو زاد راه من است
ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
که روشنایی آیینه ات ز آه من است
مرا به مجلس کورام که کرد آینه دار؟
شکست کار من از عقل روسیاه من است
ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
خراب غارت عشق است و دادخواه من است
به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
به غم بگوی که این خسته در پناه من است
ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
گنج گم شده
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش های که ازین دست می نگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
روشن گویا
دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
با همت والا که برد منت فردوس؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم