تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
نمایش نسخه قابل چاپ
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
میازار موری که دانه کش است
که جان داردو جان شیرین خوش است
تو را در عين دوري دوست دارم
تو را با اين صبوري دوست دارم
گل نرگس، گل جاويد ايام
تو را صد سال دوري دوست دارم ...
مـن بـه خـود می گـویـم:
چـه کـسی بـاور کـرد
جـنگــل ِ جـان مــرا
آتـش ِ عـشق ِ تـو خـاکـستر کــرد؟
دلم تنگ است
دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
ترا با غیر می بینم٬ صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم٬ باده خوردم٬ خون گریستم٬ کنجی افتادم
تحمل می رود٬ اما شب ِ غم سر نمی آید
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجب تر که من از وی دورم
دل هيچكس نمي سوزد براي حال غمناكم ‚
مگر سوزد همان شمعي كه مي سوزد سر خاكم
من بـه چـشمهـای بـیقـرار تـو قـول میدهـم
ریـشههـای مـا بـه آب
شاخـههـای مـا بـه آفـتاب مـیرسد
مـا دوبــاره سبـــز میشویـم.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دست های تو !
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا نگاه مي کني:
وقت رفتن است
بازهم همان حکايت هميشگي !
پيش از آنکه با خبر شوي
لحظه ي عظيمت تو ناگزير مي شود
آي...
ناگهان
چقدر زود
دير مي شود!
دیری است دلم چشم براهت دارد
ای عشق ٬ سری به خانه ی ما نزدی
یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست...
بستی از روی محبّت بزنیم!!
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود...!
یادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشیم...
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا..!
زندگی شیرین است! زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی، خواهم رفت..!!!!!!!!
و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی.....!!!!
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
به هر جانب که روی آری درفش کاویان بینی
یارب چو بر آرند ه ی حاجات تویی
هم قاضی وکافی و مهمات تویی
يا رب اين شمع دل افروز ز كاشانه كيست
جان ما سوخت بپرسيد كه جانانه كيست
تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
تواگر باز کنی پنجره سمت دلت میتوان گفت که من مث یک پوپک سرمازده در بارش برف سخت محتاج به گرمای پروبال توام[golrooz]
ما را سر باغ و بوستان نیست
هرجا که تویی تفرج آنجاست
تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
وا فریادا ز عشق، وا فریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا، دادا
ور نه من و عشق، هرچه بادا بادا
امشب به قـصه دل مـن گـوش می کـنی
فـردا مرا چو قـصه فـرامـوش می کـنی
دستـم نمی رسد که در آغـوش گـیرمت
ای مـاه با کـه دست در آغـوش می کـنی
در ساغـر تو چیـست که با جرعـه نـخست
هشیـار و مست را همه مدهـوش می کـنی؟
ياد باد آنكه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس چشمش مست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در دلم اتش و خون می جوشد وای بر من که زدل بی خبری
مکن ازاد مرا ای صیاد نپرد مرغک بشکسته پری
بی تو دل هیچ نیرزد به خدا صدفی مانده تهی از گوهری
تو و ان دل که کشد زار مرا بی تو ای دوست من و چشم تری
تو و بیگانگی و تلخی و قهر من و اشکی که ندارد ثمری
من چو یک شاخه افتاده به خاک تو گریزان چو نسیم سحری
ان چنان از بر من می گذری که ز کویی گذرد رهگذری!
بعد من باز کجا خوهی یافت زین دل غمزده دیوانه تری؟
ترسم ان روز بجویی دل من کز من هیچ نباشد اثری
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناری عشق از ميان برافتد
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
ترا که هرچه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی خواهد آمد دوستداران را چه شد
دیر گاهیست که در دورترین وادی این دیر بزرگ
نفسی هرلحظه
دم امید به صحرای دلم می بخشد
و دلم با یادش
چشم بر ماه در آن تیرگی شب بستست
و نگاهش به زمین
به شکوفنده ترین
گل باغ ابدی
قفسی ساخته از جنس بلور
که حریم حرم هرم نفس های تو را حفظ کند
خاطراتم که ورق می خورد از صحنه ی بیداد زمان
یاد تو همچو نسیم
در گلستان دلم می پیچد