دلبرا !بار دگر بر سر ناز آمده اي
از دل ما چه به جا مانده كه باز آمده اي
نمایش نسخه قابل چاپ
دلبرا !بار دگر بر سر ناز آمده اي
از دل ما چه به جا مانده كه باز آمده اي
یاد من دیوانه ,دیوانه کند یادی
دیوانه همان گویم ,دیوانه ی ازادی
خود لذت دیوانه ,درعشق چشیدم من
دیوانه تر از عاشق ,هرگزندیدم من
پس ملك، هردم صد استغفار برد *** گرچه وي را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفي اقرار وجود *** چون علفخوارش تصور كرده بود
بيتجارب، از كيا را علم نيست *** كز علف حيوان تواند كرد زيست
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم / دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
ما كه در دوره ي خود غير جفا هيچ نديديم
بعد ما هر كه وفا ديد ز ما ياد كند
در ديار سالكان نبود به جز ذكر قنوت
در ديار عاشقان نبود بجز درد سكوت
در ديار نامي نام آوران گشتم همي
مي نياوردم به دستم جز غم هجران دوست
تو با خداي خود انداز كار ودل خوشدار
كه رحم اگر نكند مدّعي خدا بكند
دوست دستنبود به دستم داد و دستم بوي دستنبو گرفت
وه چه دستنبو! كه دستم بوي دست دوست گرفت
تا كي به تمناي وصاله تو يگانه
اشكم شود ار هر مژه چون سيل روانه
هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند