یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
نمایش نسخه قابل چاپ
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دور شو از ما چه می خواهی رهی؟!
ورنه همچو ما در افتی در چهی!
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی خواهد آمد دوستداران را چه شد
در هوای ابری عشقش دلم را جا گذاشت
رفت و از آن صبح بارانی کسی بویی نبرد
گفتم از رد نگاهم عاشقی پیداست، او
رفت و از آن حس طوفانی کسی بویی نبرد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیم شبی رفع صد بلا بکند
دچار ثانیه های پرتپش فرداست
کسی که شاعرانه به احساس می اندیشد
برای من از زندگی خواهد گفت
کسی که دوست دارد ساده بودن را
...
آنکه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت ،
در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهايي ما را به رخ ما بکشد،
طعنه اي بر در اين خانه تنها زد و رفت
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
كم نخواهد گشت دريا زين كرم
از كرم ,دريا نگردد بيش و كم
ماه من باور بکن هر شب هوايت ميکنم
قلــب پاره پاره ای دارم فدايت ميکنم
می نـشينم گوشـه ای در آرزوی ديدنت
روبه قبله اشک می ريزم دعايت ميکنم
مردم از حسرت به پیغامی دلم را شاد کن
ای که گفتی فراموشت نسازم یاد کن
نوشتن دل میخواد و من ندارم
سری عاقل میخواد ومن ندارم
نوشتن مثل یک ظرف سفاله
که اونم گل میخوادومن ندارم
میازار موری که دانه کش است
که جان داردو جان شیرین خوش است
تو بارانی و من باران پرستم
تودریایی و من امواج تو هستم
اگرروزی بپرسی باز گویم:
تو من هستی و من نقش تو هستم
من از تو دل نمي برم اگر چه از تو دلخورم
اگرچه گفته ای ترا به خاطرات بسپرم
هنوز هم خيال کن کنار تو نشسته ام
مني که در جوانی ام به خاطرت شکسته ام
تو در سراب آينه شبانه خنده مي کنی
من شکست داده راخودت برنده مي کنی
نيامدی و سالها نظر به جاده دوختم
بيا ببين که بی تو من چه عاشقانه سوختم
رفيق روزهای خوب رفيق خوب روزها
هميشه ماندگار من هميشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
تب غرور چه بالاست بین آدمها
و از صدای شکستن کسی نمی شکند
چه قدر سردی و غوغاست بین آدمها
میدان کوچه دل ها فقط زمستانست
تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند ...
وای سهراب کجایی آخر ؟...
زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب ؟
بدین زور وزر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی[tafakor]
یک نفر هست که این جا بین آدم هایی، که همه سرد وغریبند
با تو تک و تنها، به تو می اندیشد
و کمی، دلش از دوری تو دلگیر است....
مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست
که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده
وشب و روز دعایش اینست؛
زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی،
به سلامت باشی و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد...
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور
روز تقسیم غم عشق خورده این قرعه به نامم
که بشم خماره عشق وتو بریزی می به جامم
اون روزی که ذات یزدان به همه عقل اعطا کرد
من و مجنون آفرید وبه غم تو مبتلا کرد
دوست دارم شمع باشم دردل شب ها بسوزم
روشنی بخشم زجمعی را خودم تنها بسوزم
من با زبانِ شاعری ام حرف میزنم
با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق
اینبار اززبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به اینهمه غم نیست مستحق
من رفتنی شده؛ تو زبان باز کردهای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
تو را جز صبر کردن چیست درمان
نرم نرمک قدمی برمیداشت
هر قدم دانه ی شکری میکاشت
تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس
تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد
با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي:
دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم.
ما را نه غم دوزخ ونه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
مزن برسر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وز بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
رزق خویش از نعمت دیگر مجو
موج آب از چشمه ی خاور مجو
وقت اجلم ناله نه از رفتن جانست
از یار جدا میشوم این ناله از آن است
تو بنشینى و از من صبر جویى
صبورى چون کنم بى دل نگویى
وه که با این عمرهای کوته بی*اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
در به درتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي در آن نميرويد
[tafakor]
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
محکم و استوار اقرار ميکنم
اين اعتراف من
با واژه های مهر
جمله های شوق
در موجی از غرور
اين اعتراف من :
من دوست دارمت
من دوست دارمت
من دوست دارمت
ترامن چشم درراهم
شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وز آن دل خسته گانند راست اندوهی فرا هم
ترا من چشم در راهم