در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
نمایش نسخه قابل چاپ
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
یا چو من حیران طریق خویش گیر
یا قـــلم در من کش و ره پیش گیر
ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
مرده ی عشقم مرا جانی فرست
تشنه خواهم مرد طوفانی فرست
نوح گفت ای بیقرار نوحه گر
باز کن چشم از هم و در من نگر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
جام می مغانه هم با مغان توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
شاید آن روز که سهراب نوشت زندگی اجباریست
دلش از غصه حزین بود و غمین
حال من می گو یم
زندگی یک در و دروازه و دیوار که نیست
که نشد بال زد و پرواز کرد
زندگی اجبار نیست
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر من
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تو کیستی که من اینگونه بی تو، بی تابم
شب از هجوم خیالت، نمی برد خوابم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خود آمد و هنگام درو
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید؟ او
و تو چون مصرعِ شعری زیبا
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی...
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پي ديدن او دادن جان کار من است
تا رگی افسردگی می ماندت
صد نشان از مردگی می ماندت
چون ترا افسردگی زایل شود
در جمادی زندگی حاصل شود
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش
گرد من ديوار مي سازد
مي گريزم از تو در بيراه هاي راه
"فروغ"
هر که را روی خوش و خلق نکوست
مرده و زنده من عاشق اوست
تو به من نزديکي و خودت مي داني
شبنم يخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمي دست تو را مي طلبيد...
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراغ
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن
باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
مخمور جام عشقم سا قی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور [nishkhand]