هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود****هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
نمایش نسخه قابل چاپ
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود****هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود
دوستان را یادکردنعار نیست
قیمت کاغذ که صد دینار نیست
دوستان را یاد کن تا زنده ای
بعد مردن دوستیدر کار نیست
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دوشم نوید داد عنایت که محمدا![nishkhand]
باز آ که من به عفو گناهت ضامن شدم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است[nishkhand]
تويي تنها اميد من براي ماندن و بودن
تويي تنها پناه اين تن رنجور
بيا بامن بخوان
اين بغض بي پايان
مرا از رنج اين تنهايي ممتد رهايم ساز
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست
برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ملکا ذکر تو گويم که تو پاکی و خدايی
نروم جز به همان ره که توام راهنمايی
همه درگاه تو جويم، همه از فضل تو پويم
همه توحيد تو گويم که به توحيد سزايی
[golrooz][golrooz]
این دفعه دیگه با ی باید بگم [nishkhand]
یا رب این شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام [golrooz]
شمه اى از نفحات نفس يار بيار
به وفاى تو كه خاك ره آن يار عزيز
بى غبارى كه پديد آيد از اغيار بيار
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
در بحر پر خروش صفایت چو قطره ام
در آفتاب مهر تو از ذره کمترم
آزرده شد ز تیغ ستم های من دلت
پرورده شد ز شیره ی جان تو پیکرم
مادر ببخش جرم مرا کز جهالت است
...
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توام مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
كسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنكه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد!
ببین كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
در حقیقت زین همه طاق و رواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچ کس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچ کس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله می میرند با دستی تهی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشـــــنه تر می تافتی
چون تو چندین ســوز داری و گداز
هم به سوز خویش کار من بســاز
ز طره تو پريشاني دلم شده فاش
غريب نيست ز مشک آري ار بود غماز
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به می خواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی خواهد آمد دوستداران را چه شد
در این دیار بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما ، پرنده پر نمی زند
در خلاف آمد عادت به طلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
من دلم تنگ کسی است
که به دل تنگی من میخندد..