پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
× × ×
تو را صدا کردم
در تاریکترین شب ها
دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
× × ×
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دستهای تو اطمینان بخش بود
× × ×
صدایت میزنم گوش بده
قلبم صدایت میزند
× × ×
شب، گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم
× × ×
از پنجرههای دلم
به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
× × ×
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمه دریاهاست
انسان سرچشمه دریاهاست
« احمد شاملو »
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برایِ هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهایِ خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زنده گی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زنده گی ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست و جویِ قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کم ترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برایِ همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایٍ مان دانه بریزیم...
***
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
( احمد شاملو )
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آید ،
بی جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مرغانه ی رنگین بر آینه .
سالی
نوروز
بی گندم سبز و سفره می آید ،
بی پیغام خموش ماهی از تنگ بلور
بی رقص عفیف شعله در مردنگی .
سالی
نوروز
هم راه به در کوبی مردانی
سنگینی بار سال هاشان بر دوش :
تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز
نام ممنوع اش را
و تاقچه ی گناه
دیگر بار
با احساس کتاب های ممنوع
تقدیس شود .
در معبر قتل عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد .
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستان اشتیاق
از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهر خسته
پیش باز خواهد شد .
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد .
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
می دانستند دندان برای ...
می دانستند دندان برای تبسم نیز هست و
تنها
بر دریدند .
چند دریا اشک می باید
تا در عزای اردو اردو مرده بگرییم ؟
چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ دوزخ نابه کاری بشوریم ؟
1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
از خود با خویش
اکنون که چنین
زبان ناخشکیده به کام اندر کشیده خموش ام
از خود می پرسم :
" - هر آنچه گفته باید باشم
گفته ام آیا ؟ "
در من اما ، او
( چه کند ؟ )
دهان و لبی می بیند ماهی وار
بی امان در کار
و آوایی نه .
" - عصمت نا به کار آب و بلور آیا
( از خویش می پرسم )
در این قضاوت مشکوک
به گمراهی مرسوم قاضیان اش نمی کشاند ؟ "
یا انفجار تندری که کنون را در خود می خروشد ؛
یا خود به هیأت فریاد دیرباور ناگاه
حصار قلعه ی نجد سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن .
فریاد رهایی و
از پوچ پایه گی به در جستن ،
یا بیداری کوتوالان حمق را
آژیر دربندان شدن
در پوچ پایه گی امان جستن ...
تشنه کام کلام اند ؟
نه !
این جا
سخن
به کار
نیست ،
نه آن را که در جبه و دستار
فضاحت می کند
نه آن را که در جامعه ی عالم
تعلیم سفاهت می کند
نه آن را که در خرقه ی پوسیده
فخر به حماقت می کند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساس نیاز
به بلاغت می کند . "
هی بر خود می زنم که مگر در واپسین مجال سخن
هر آنچه می توانستم گفته باشم گفته ام ؟
- نمی دانم .
این قدر هست که در آوار صدا ، در لجه ی غریو خویش مدفون شده ام
و این
فرو مردن غمناک فتیله یی مغرور را ماند
در انباره ی پر روغن چراغ اش .
30 مرداد 1363
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
آشتی
" - اقیانوس است آن :
ژرفا و بی کرانه گی ،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آن که بداند .
کوه است این :
شکوه پادرجایی ،
فراز و فرود و گردن کشی
بی این که بداند .
مرا اما
انسان آفریده ای :
ذره ی بی شکوهی
گدای پشم و پشک جانوران ،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشت قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کل باشی .
مرا انسان آفریده ای :
شرم سار هر لغزش ناگزیر تن اش
سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاه سارهای عَفِن :
یا خشنود گردن نهادن به غلامی تو
سرگردان باغی بی صفا با گل های کاغذین .
فانی ام آفریده ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد .
بر خود مبال که اشرف آفرینه گان توأم من :
با من
خدایی را
شکوهی مقدر نیست "
" - نقش غلط مخوان
هان !
اقیانوس نیستی تو
جلوه ی سیال ظلمات درون .
کوه نیستی
خشکینه ی بی انعطافی محض .
انسانی تو
سرمست خمب فرزانه گی یی
که هنوز از آن قطره یی بیش در نکشیده
از معماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک می زند .
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی گذری
و دایره ی حضورت
جهان را
در آغوش می گیرد .
نام تواَم من
به یاوه معنایم مکن ! "
فروردین 1364
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
غرش خام تندرهای پوده ...
غرش خام تندرهای پوده گذشت
و تند بارهای عنان گسسته فرو نشست.
اینک چشمه سار زمزمه :
زلال
( چرا که از صافی های اعماق می جوشد )
و خروشان
( چرا که ریشه هایش دریاست )
هنگامی که مجاب ام کرد
دختر بچه یی بیش نبود :
نهالی خرد
در معرضی بی آفتاب .
از خود می پرسیدم :
" - آیا چون مشاطه یی سفیه
صفای کودکانه اش را
به پیرایه و آرایه ی فوت و فن سخن وری مخدوش نمی کنم ؟ "
باز با خود می گفتم :
" - بودن دیگر است و شدن دیگر ...
آن که شد
باری
از شدن تر باز نخواهد ماند :
کشیده گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانون زرین خود را
در گستره ی اعتماد خویش مستقر خواهد کرد . "
هنگامی که مجاب ام کرد
نهالی خرد بود
در معرضی بی آفتاب .
کنونش درختی می بینم بر بالیده و گسترده شاخ سار
که سایه اش به فتح زمین سوزان می رود . -
نگاه اش کنید !
18 بهمن 1364
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
زنان و مردان سوزان ...
زنان و مردان سوزان
هنوز
دردناک ترین نرانه هاشان را نخوانده اند .
سکوت سرشار است .
سکوت بی تاب
از انتظار
چه سرشار است .
18 خرداد 1367
پاسخ : اشعار استاد احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
ما فریاد میزدیم " چراغ ! چراغ ! " ...
ما فریاد میزدیم : " چراغ ! چراغ ! "
و ایشان در نمی یافتند .
سیاهی چشم شان
سپیدی کدری بود اسفنج وار
شکافته
لایه بر لایه بر
شباهت برده از جسمیت مغزشان .
گناهی شان نبود :
از جنمی دیگر بودند .
21 خرداد 1367