بی دلیل از همه ی فاصله ها
می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم
دور کند
نمایش نسخه قابل چاپ
بی دلیل از همه ی فاصله ها
می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم
دور کند
در اين جهان لا يتناهي،آيا، به بيگناهي ماهي،- ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش رااز تنگناي سينه بر آرم ! )گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو،اين قلب بر جهنده،آه، اين هنوز زنده لرزنده،اينجا، كنار تابه !در كام تان گواراست ؛حرفي دگر ندارم ! ...
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند[khoobboodan]
در دل تاریکی ؟!
هیچکس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی :
ترس از سایۀ یک دوست
درون شب تار
ترس تنها شدن و رسوایی
ترس حتی از من
من که فردای تو ام
من ندارم به شکستن عادت
نشکن آینه را،
روح من
چینی بند زده ی
تقدیر است...
تنگ است ما را خانه تنگ است ای برادر
بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر
روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
عشق جان سپرده است
مهربانی خفته است
گلها پژمرده است
چشمهایم یخ زده است
کسی پر پرنده ها رابسته است
راستی گم شده است
تو می ماندی کنار لحظه هایم
ولی این شادمانی زود میرفت
و تا میخواست دل چیزی بگوید
تو میرفتی و او فرصت نمیکرد
دکتر عزیز دلم برات تنگ شد
دلم گرفت برای نبودنت
کاش که در نیایشت برای این لحظه دلتنگی دعایی می کردی
یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد
که مرا با خود ، تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهم پیمود
دیدارش نزدیک است
جمعـــــــــــه
بهانه ای است برای سرودن
به سمت یک دیدار
این مائیم
که دور افتاده ایم
از ندبه ها...!
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
مرا ببخش اگر دست های من خالیست
تو را که خوب و صدیقی نمی دهم از دست
در این جهان که صداقت جواهری بدلیست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
مجمر عشق تو در قلب خود ایجاد کنم
وقت آن است که ترک ره زهاد کنم
زهد و تزویر چو زندان و دلم مسجون کرد
باید از قید ریا جان خود آزاد کنم
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
شبیه رخوت هر چه دلتنگی
به مثل بغز ناتمام صبور
میان دفتر قصه ام پژمرد
و فصل عاشق من بی تو
کنار کوه فاصله ها مـُرد
دل از ذوق تپش دل بود لیکن
چو یک دم از تپش افتاد گِل شد
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
جز این مشت گلی پیدا نکردی!
ز بند غیر نتوان جز به دل رَست
تو ای غافل! دلی پیدا نکردی
یاد خوش و خیال او هر شب و روز با من است
عاشق عمق معرفت عاشق خلق و خوی او
...
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار و نیل اندر میان است
هر چند یه بار اینو گفتم اما باور کنین با(و)خیلی سخته چیزی زیاد نداریم یعنی در ذهنم موجود نیست[shaad]
تمام صفحه ی قلبش چرا و آیا شد
قلم شکست و خون مثل باورش لرزید
به پای مرگ قلم دفتری که تنها شد
نگاه سرد خودش را به پشت سر انداخت
دوباره زخم نمک خورده، قصه ی ما شد
باشه از این به بعد سعی میکنم با *و* تموم نکنم.
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
من به چشمان تو می اندیشم
و به تکرار هزاران دست
که تو را می نوشند
من به چشمان تو می اندیشم
و به شهری که تو را
با همه خوبی هات
به چراغان دروغین شبانش بخشید
در پهنه ساحلچشمي بر امواج پريشان دوخته،- لبريز از خونابه غم - كام دريا رابا قطره هاي بي امان اشك، تر مي كرد !جاني ز حيرت سوخته، شب را و شب هاي پياپي راسحر مي كرد ... !
دگر آن شب است آن شب كه ز پي سحر ندارد
من و باز آن دعــــاهـــا كه يكي اثــر ندارد
دوباره کاغذ ودفتر، دوباره رقص قلم
دوباره نکته سر خط، سر سخن وا شد
زمان برای عبورش اجازه ی پرسید
به روی دفتر شعرش نوشت، امضا شد
به قاب خط و خطوطش زمانه معنا شد
دست هوا به رشته ی جان بر گره زده ست
نزد گره گشای هوا می فرستمت[shaad]
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
همزاد دل است درد دیرینه ی من
اندوه جهان است در آیینه ی من
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردی ها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردی ها خدایا
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
دربند خم زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن آن می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست
توبه کردم که دگر می مخورم در همه عمر
به جز از امشب و فردا شب و شبهای دگر
رو به روی باغ رویا
باغی از بودن بسازم
ای همه معنای بودن
می نشینم تابیایـــــــــی
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
ماه
روشنی اش را
در سراسر آسمان
می پراکند
و لکه های سیاهش را برای خود نگه میدارد
در آن دریا به غوّاصی در آییم
وز آن شادی به رقّاصی در آییم
مــا به رنگی ساده عادت داشتیم / ریشـــه در گنـــج قناعت داشتیم
پیرهـا زهــر هـلاهــل خـورده انــد / عشق ورزان مـهر باطل خـورده اند
در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمرمردي نفس زنان تن خود مي كشد به راهخورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمانهمچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه