نباشد نور و عترت بماند دنیا حیران
باشد رفیق راهم این نور پر فروزان
نمایش نسخه قابل چاپ
نباشد نور و عترت بماند دنیا حیران
باشد رفیق راهم این نور پر فروزان
نـقـشی اسـت پـدیـد آمـده از دریـایی
آنـگـاه شـده بـه قـعر آن دریـا باز
می پرسیدی که چیست این نقش مَجاز
گر برگویم حقیقتش هست دراز
ز روزگار جواني خبر چه مي پرسی/ چون برق آمد و چون ابر نو بهار گذشت
تـــا ظن نبری که هیچ گردد هیهات
موصوف به ذات است اگر نیست صفات
آن ماه که قابل صفات است به ذات
گـــاهــی حــــیوان می شود و گاه نبات
تا هست قرآن و عترت باشیم در پناه رحمت شوم قدر دان رحمت از این لطف بي نهایت
تــا بـازشناختم من این پای ز دست
ایــن چــرخ فــرومایه مرا دست ببست
افسوس که در حساب خواهند نهاد
عمری که مرا بی مِی و معشوقه گذشت
تمام جهان گدا و اوست پادشاه
همان آفريدگار خورشيد و ماه
هر دل که در آن مهر و محبت نسرشت
گر ز اهل سجاده و گر اهل کِنِشت
در دفــــتر عشق نام هر کس که نوشت
آزاد ز دوزخ است و فارغ ز بهشت
تو چون خواهي شكر گويي خالق بنده نواز
نشايد كه گنجد شكر يك نفست درنماز
زندگی بی تو محال است … تو باید باشی
قلب من زیر سوال است … تو باید باشی
صحبت از خانه ی من نیست … فراتر از این
شهر من رو به زوال است … تو باید باشی
در شبیخون خزان مانده چه کاری بکند
عشق من مثل نهال است … تو باید باشی
فال حافظ زدم آن رند غزل خوان میگفت :
زندگی بی تو محال است … تو باید باشی