دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در سر راهش درختي جان گرفت .
ميوه اش همزاد همرنگ هراس .
پرتويي افتاد و در پنهان او :
ديده بود آن را به خوابي ناشناس
ساقیا من که خراباتی و مستم به تو چه؟
سااغر و ساقی و بد بر سر و دستم به تو چه؟
تو به محراب نشستی احدی گفت چرا؟
من که شب تا به سحر خراب و مستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد من و تو بکند
تو که خشکی و به من و من که ترستم به تو چه؟
هرکه را روی خوش و خلق نکوست
مرده و زنده من عشق اوست
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم
ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب .
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن .
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
منم هم صدایت
خیال عشق در سر دارم و
خالی ز غصه
پر از احساس خوب با تو بودن
شده قلبم دلاویز وجودت
برای من دعا کن در همه ذکر و سجودت
تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
و بی آنکه دلتنگ فردا بماند
به فکر طلوعی دوباره است
که از لحظه های دور و نزدیک
بگیرد تمام سهم خود را
و هرگز نگوید که این زندگی پوچ و خالی است.
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود[cheshmak]
در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز
گرچه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز
بی تو امشب گریه هم با من غریبی می کند
دیده در راهند چشمانم که بازآیی هنوز
زیر مهتاب محبت، رو به باغ
می نشینم تا بیایی.
می نشینم تا سکوتم با صدای گرم تو تنها شود
می نشینم تا که روزی زیر مهتاب نگاهت
شعری از اعجاز آن مهتاب بی همتای رویایی
بگویم.
من آنم به پای خوکان نریزم
مراین قیمتین در لفظ دری را
اي مرغ آفتاب!زنداني ديار شب جاودانيميك روز، از دريچه زندان من بتاب
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم هر شب
بگشا پسته خندان و شکر ریزی کن / خلق را از دهن خویش مینداز بشک
.
.
.
نشسته است به جانم,همیشه,تاهستم
غمش اصیل تر از یک نیاز روحانی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزم شده شب چو ظلمت گیسویت
کی می دمد آخر آفتاب رویت
یک جلوه نما که من بمیرم از شوق
آنگه کُندم زنده، نسیم کویت
تو را بس منتظر ماندم
اوتاندی لحظه لر سندن
بدان من دوستت دارم
اینان بو یاشلی گوزلردن
سفر از تو،گذر از تو،بدان با یک نگاه تو
اوچار بو غصه لر مندن
(این شعر ملمع بود اثر استاد فضولی)
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
دلم عجيب گرفته است.
وهيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود
خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا ابد
شنيده خواهد شد
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری
که به اندازه یک پنجره می خواند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
((دستهایت را
دوست میدارم))
ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب .
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن .
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.
باید از قید ریا جان خود آزاد کنم
پایکوبی کنم ونای بر آرم به نوا
رقص بر گیرم و از عشق تو فریاد کنم
پیرو پیر خراباتی شیراز شوم
همچو او با تو به سر برده و میعاد کنم
ز فراقت دل بهـــروز به ویرانی رفت
جان ز تو گیرم و دل را ز تو آباد کنم
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد / که ازو خصم بدام آمد و معشوقه بکام
.
.
.
من هنوز با گذشته ها به زندگی نشسته ام
و تو را با شعر های بارانی ام خیس می کنم
واژه هایم دیگر گیرایی همیشگی را ندارند
و کلمه به کلمه در گلویم حلق آویز می شود
در هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
روزگار بدی است، اما عشق!
گل به دامان خار هم زیبا است
دل اگر با تو هم نفس باشد
کلبه ی تنگ و تار هم زیبا است
ابر رحمت شبی که می بارد
باغ بی برگ و بار هم زیبا است
با دلی مبتلای مژگانت
زندگی در حصار هم زیبا است
تصویر ناب زندگانی گنجشک کوچکی
از قاب شاخه ها
در پیش چشم من
در خاک می تپید
گنجشک بی نوا
اینک هر شب حس می کنم دلم بال می زند
گنجشک کوچکی
در زیر خاک ها
گنجشک بی نوا ...
اشک خونین بنمودم بـــطبیبان گــــفتند / درد عشق است و جگر سوز دوائی دارد
.
.
.
دل من همیشه ابری است
بارانی است
می خواهد که بگرید
به که گوید که دلش توفانی است
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب / جان عزیز خود به نوا می فرستمت
.
.
.
تو بهم ریخته ای ساختنت آسان نیست
مثل افکار که بر ذهن من آوار شده است
و نگاهی که تو را آخر دنیا می دید
...
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی / خــرقه جائی گــرو و باده و دفــتر جائــی
.
.
.