یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
نمایش نسخه قابل چاپ
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
مدح کـــس زین نغمه بیرون کن ، که آن فرزانه گفت :
" عرصه ی شطرنج ِ رندان را مجال ِ شاه نیست! "...
تاتو پیدا آمدی پنهان شدم
زآن که با معشوق پنهان خوش تر است
تــا تــو پــل ها بـنــــدی از فــــرزانـگــــی
ایـــن دل ِ دیـــوانــه ، از دریا گـــذشت
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
یک خرمن غنیمت ابریشم
درشام دستبردع،به سودای شرق و غرب
یک چادر سپید اطاعت
در لحظه ی تقاطع جوهای سرخ و گرم
نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
سعدی
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است؟
تاچندعمردرهوس وآرزو رود
ای کاش این نفس که برآمدفرو رود