دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
چندیست "اسیر دست اویم"
بر لوح دلم نوشته باران!
نمایش نسخه قابل چاپ
دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
چندیست "اسیر دست اویم"
بر لوح دلم نوشته باران!
نشست و ترس در چشمانش بود
فنجان واژگونم را نگریست
گفت: اندوهگین مباش پسرم
عشق سرنوشت توست
نزار قبانی
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم
من می گویم: تنها اندیشه پیروز است...
و کلمه ی زیبا نخواهد مرد
به هر شمشیری که باشد
به هر زندانی
به هر دورانی
نزار قبانی
من نامه نوشتم،به کبوتر بسپردم *******************چه سود؟که بختم سوی بامت نرسانید
یارم تویی در عالم، یار دگر ندارمتا در تنم بود جان، دل از تو بر ندارم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
مپرسم:دوش چو بودی به تاریکی و تنهایی؟**********شب هجرم چه می پرسی که روز وصال حیرانم؟
معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان
دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی