مارابه رخت وچوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که باگله اشناست
نمایش نسخه قابل چاپ
مارابه رخت وچوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که باگله اشناست
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
(فریدون مشیری)
مرا از خاک هجران آفریدند / گل دیدار را از شاخه چیدند
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد؟
چون بشد دلبرو بایار وفادار چه کرد؟
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدارا
دردا که رازپنهان خواهدشداشکارا
اسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دراین سرای بی کسی کسی به درنمیزند
به دشت پرملال ماپرنده پرنمیزند
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
هزاربادیه سهل است باوجودتورفتن
اگرخلاف کنم سعدیابه سوی توباشم