از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم ماند از لطف رب
نمایش نسخه قابل چاپ
از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم ماند از لطف رب
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
نی حریف هرکه از یاری برید / پردهایش پرده های ما درید
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
ژاله اصفهانی
مـی دانـی ؟وقـتـی قـبـل از بـرگـشـتـن،
فـعـل رفـتـنـی در کـار بـاشـد،
مـحـبـت خـراب مـی شـود
مـحـبـت ويـران مـی شـود
مـحـبـت هـيـچ مـی شـود
بـاور کـن . . .
يـا بـرو
يـا
بـمـان !
امـا اگـر
رفـتـی ؛
هـيـچ وقـت بـرنـگـرد .
هـيـچ وقـت . . .
تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید
دوستت دارم چنان که هیچ کس باور ندارد
اینهمه شوری که من دارم کسی در سر ندارد
فرق ِ مویت راست میگوید صراط ِ مستقیم است
با تو دنیا احتیــــــــاج اصلن به پیغمبر ندارد
بت تراشان مات و مبهوت ِ بلور ِ خوشتراشت
معبدی مانند ِ تو قدیســـــه ی ِ مرمر ندارد
پیرهن بگشا قیامت کن که خورشیدی برآید
روز ِ رستاخیز هم صبحی به این محشر ندارد