تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
حافظ
نمایش نسخه قابل چاپ
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
حافظ
تا که ننشینید غبار به دامانت ز خاک او ..........روی گیتی را به آب دیده تر خواهم کرد
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند....
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم[khejalat]
میروم تا عاقبت دیوانه ای پیدا شود...........همزبان این دل شوریده ی رسوا شود
در جان من وزیدی مثل صبا و رفتی
ای بی وفا شکستی رسم وفا و رفتی
يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار مي كند .
و مي شود از آن جا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست.
(فروغ)
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست / دل سودازده از غصه به دو نیم افتادست
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست