ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري
نمایش نسخه قابل چاپ
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري
یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
تنــــها به تماشاي چه اي ؟
بالا، گل يك روزه نــ ـ ـور
پائين، تاريكـــي باد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شدو آتش به همه عالم زد
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
دست در دست هم دهیم به مهر
سایت خویش را کنیم آباد
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
مرا اينگونه باور كن
كمي تنها
كمي بي كس
كمي از يادها رفته
خدا هم ترك ما كرده
خدا ديگر كجا رفته
نميدانم مرا آيا گناهي است
كه شايد هم به جرم آن جدايي هست
مرا اينگونه باور كن
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
[golrooz]
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
در اوج آبی آسمان
نگاهت امید روزهای نیامده
و صدای قلبت
تک تک دقیقه های انتظار
رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
دلم سبز میخواهد امروز
و پرواز صدها کبوتر؛
بیا زیر پلک مرا آسمان کن.
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد:
تصويري شكست.
خيالي از هم گسيخت.
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم....[narahatish]
مرغان سفر کرده بازگشتند
آسوده ز سرما به آشیانها
سرخوش ز نشاط بهار بنگر
مرغابیکان را به آبدانها
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري[golrooz]
یک رنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پر سوزترین گدازه از عشق بگیر
روزگار وصل خویشان یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها
آشیان مرغ دل زلف پریشانینده دی
قاندا اولسام ای پری کونلوم سنسن یانینده دی
(این شعر ترکی بود)
ياري كن، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما، همه تو
[entezar2]
وز آن دلخستگانن راست اندوهی فراوان
تو را من چشم در راهم
مینویسم د-ی-د-ا-ر
تو اگر بی من و دلتنگ منی
یک به یک فاصله ها را بردار
رفتم از کوی تو خداحافظ
ماند دل سوی تو خداحافظ
ظن چنان بردم که بس چست آمد او
امتحانش کردم و سست آمد او
قصه ابلیس و این قصه یکیست
می ندانم تا کرا اینجا شکیست
تو گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را:
که مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بی سروپایی نکنیم
ما همه كودك خرديم و همين زال فلكبا چنين سكه زرد ـو همين سكه سيمين سپيد ـميفريبد ما راهر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـگفته ام با دل خويش:مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگشنتوانم كه گريزم نفسي از چنگشآسمان با من و ما بيگانهزن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه« خويش » در راه نفاق ـ« دوست » در كار فريب ـ« آشنا » بيگانه
همنفس باشــم به احساسـت زمــــــانی بیشترسهم پـروازم اگر می شد به قــــدر عشــق تو
واي،اندوه اندوهآن درختم امروزكه بصحراي وجوددست يغماگر طوفان زمانجامه ي سبز مرا غارت كردوآنچه مانده است براي تن من عريانيستمنم و تف زده دشتي كه كوير است كويرنه در آن نغمه روديست نه آبادانيست
تکلیف مرا روشن کن،اینک به زبانی تازه
با حرف و حدیثی دیگر،با رمز و بیانی تازه
ای کودک پنهان در من،بنویس و لبالب پر کن
یک سینه پر از دلتنگی،از مشق دهانی تازه
همراه هر نسيم بهاري كه ميوزد-توفان رنج خسته دلان ميرسد ز راهباهر جوانه يي كه زند خنده بر درخت-غم ميزند جوانه به دلهاي بي پناه
هيچکس تنهاييم را حس نکرد
لحظه ويرانيم را حس نکرد
در تمام لحظه هايم هيچکس
وسعت حيرانيم را حس نکرد
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی
نمی خوابم
بیاتا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم
بیا با آرزوهایم بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری مگر بیگانه ای با من؟