دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس........که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
نمایش نسخه قابل چاپ
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس........که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاعست، می دلیر بنوش...
شد از فشار گردون مویم سفید وسر زد / شیری که خورده بودم در روزگار طفلی
یارب به خدایی خداییت [golrooz] وانگه به کمال پادشاهیت
کز عشق به غایتی رسانم [golrooz] کو ماند اگر چه من نمانم
مرا از دنیا وعقبی همینم بود و دیگر نه ........که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترم که مغز استخوان سوزد
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست .........تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند