منکن منع من بی دل ز بسیار آمدن سویت..........کصد بار آرزویش دارم و یکبار میایم
نمایش نسخه قابل چاپ
منکن منع من بی دل ز بسیار آمدن سویت..........کصد بار آرزویش دارم و یکبار میایم
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
تاتوپل ها بندی از فرزانگی
این دل دیوانه.ازدریا گذشت
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
یارا یارا گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن باما چرا
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت...
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
آسمان بار امانت نتوانست کشید ...
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دیر آمدی ای نگار سر مست
زودت ندهیم دامن از دست