اي در ميان جانم و جان از تو بي خبر
از تو جهان پرست و جهان از تو بيخبر
نمایش نسخه قابل چاپ
اي در ميان جانم و جان از تو بي خبر
از تو جهان پرست و جهان از تو بيخبر
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
تو خيال خود كردی و اين خانه های تو به تو
ور نه من درويشم و بر دوش دارم خانه را
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سرو دستار نداند که کدام اندازد
دل اگر خدا شناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
دست افشان پايكوبان مي روم
بر در سلطان خوبان مي روم
مردمی کرد و کرم لطف خدا داد بمن
کان بت ماه رخ از راه وفا باز آمد
درين دريا فكن خود را مگر دري بدست آري
كزين درياي بي پايان گهر بسيار برخيزد