تاکی می صبح وشکرخواب بامداد
هشیارگرد هان که گذشت روزگارعمر
نمایش نسخه قابل چاپ
تاکی می صبح وشکرخواب بامداد
هشیارگرد هان که گذشت روزگارعمر
روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم.......دلم های تو کرده بگو چه چاره کنم
مازاده عشقیم وفزاینده دردیم
مامدعی عاکف مسجدبه نبردیم
مرا مهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد.........قصای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد
در این دنیا ک نامردان عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم
من ازدست غمت مشکل برم جان
ولی دل راتواسان بردی ازمن
نگار من ک ب مکتب نرفت و خط ننوشت
ب غمزه مسیله آموز صد مدرس شد
دردم نهفته به زطبیبان مدعی
باشدکزخزانه غیبم دواکنند
در راه او شکسته دلی میخرند و بس / بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
jتحصیل عشق ورندی آسان نمود اول
آخربسوخت جانم درکسب این فضائل