نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفتر چه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود…
مهدیه لطیفی
نمایش نسخه قابل چاپ
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفتر چه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود…
مهدیه لطیفی
در تو دقیق گشتم وعقلم به باد رفت
گفتند, سرسری به تو باید نگاه کرد
قربان ولیئی
[tashvigh] آفرین به شما حسن آقا چه شاهکاری شده[tashvigh][tashvigh][tashvigh]
**********************************
بهارانه
بیخود میکند بهارْ بی تو بیاید!
بهارچیزی بدهکار تو نیستوقتی چشمهات به آنی،
هزار پرده رنگ عوض میکنند!
************
باز کن این قفلِ یخزده را لامَسَّب!
میخواهم برایت بهار بیاورم
***********
آمدهای بیآنکه بهار را بیاوری.
حالا جواب اینهمه عاشق را
چه کسی خواهد داد؟!
**********
تقویم کهنه شد اما بهار
نیامده است هنووز.
اینطور که نمیشود؛
باید خودم پیِ آفتاب بروم!
***********
بهار را نه تو میآوری، نه پرندهها.
منم که هر سال از شانههای زمستانیآت به
فراخوانیِ آفتاب بالا میروم!
رضا کاظمی وبلاگ پابرهنه تا ماه
سکوت هم دستور زبانی دارد که نا آشنایان،با آن بد حرف می زنند ...
سید حسن حسینی
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست
قیصر امین پور
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
قیصر امین پور
درد، میوه ای است
در دهان کودکی که دوست داشت
سیب را
به خانه اش بیاورد
درد، عاشقانه ای است
در نگاه شاعری که دوست داشت
یار را
به آشیانه اش بیاورد
من به درد زنده ام
تو به درد زنده ای
با همین سه حرف
با همین سه بال واژگون پرنده ایم
باله های من
برای موج
شانه های تو
برای اوج
درد می کشند!
درد می کشند!
مرتضی حیدری آل کثیر
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امین پور
اشک رازی استلبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــاد کن
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
محمدعلی بهمنی