60
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل
خود در جهان کجا بینی
که در آیینه بنگری و در آب
آرزو میکند مرا با
تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع
کذاب
نمایش نسخه قابل چاپ
60
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل
خود در جهان کجا بینی
که در آیینه بنگری و در آب
آرزو میکند مرا با
تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع
کذاب
61
منم و قامت آن لب بر وای خواجه مؤذن
تو درمسجد خود زن والی
ربک فارغب
به کرشمه ترا برو مکن از بهر خدا خم
که زمحراب تو برشد به فلک
نعرهٔ یارب
اگر این سوخته گوید سخن از بوس و کناری
مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب
62
مرا ز ابروی تو شبهه میرود به نماز
که سجده میکنم و صورتست
در محراب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
از آن لب اربتوانی به شربتی دریاب
63
زلف تو کژ پیچ پیچ هرسر موی کژت
کژ بنشیند و لیک راست نگوید
جواب
بستهٔ زلف تو گشت روی دل من سیاه
گور من آباد کرد خانهٔ چشمم
خراب
چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی
کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب ؟
64
با خیال زلف و رویت چشم من
نیمهای ابر است و نیمی
آفتاب
زان لب میگون که هوش ازمن ببرد
خون همی گریم چو برآتش کباب
65
زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب
یکی سواد و دوم
نقطه و سیم مکتوب
سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من
یکی بلاو دوم فتنه و سیم
آشوب
بلا رفته و آشوب او بود ما را
یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب
مراد
و مونس و مطلوب هر سه از من شد
یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب
جدا و غالب و
مغلوب هر سه باز آید
یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب
غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است
یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب
حضور و شادی و محبوب من بود
خسرو
یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب
66
بلای مردم اهل نظر بود چشمش
بناز اگر بدر آید ز مکتب آن
محبوب
67
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد
زغبارت
ای قبلهٔ صاحب نظران روی چو ماهت
سر فتنهٔ خوبان جهان چشم سیاهت
هر
گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام
چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت
خسرو چکنی ناله و هردم چه
کشی آه
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
68
تمنای دلم کردی و دادم
بفرما گر تمنای دگر هست !
اشارت
کردی از ابرو به خونم
مرا باری مبارک شد جمالت
چو زنبور سیه گرد سر
گل
بگردم بر سرت بیخود ز بویت
69
هست سر بردوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در
پای خوبان عاقبت
رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با
رای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل
گشت از جان بنده و
مولای خوبان عاقبت
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من میخور
حلالست آن چو شیر مادرت
چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هرساعت همی
بینم برآب دیگرت