دوستان گویند سعدی خمیه بر گلزار زن/من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستان گویند سعدی خمیه بر گلزار زن/من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست
تو کمان گرفته و در کمین
که زنی به تیرم ومن غمین
همه غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
یکی آنکه بر خویش خوش بین مباش/دگر آنکه بر خلق بد بین مباش
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نام تو را خواهد شست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست/که من خموشم واو در فغان و در غوغاست
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی منو دل باطل بود
باز دیر اومد
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی منو دل باطل بود
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
تنی آلوده در درد و دلی لبریز غم دارم/ ز اسباب پریشانی تورا ای عشق کم دارم