نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی /تا در میکده شادان وغزل خوان بروم
نمایش نسخه قابل چاپ
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی /تا در میکده شادان وغزل خوان بروم
من کشته توام سر من را به نیزه گیر
تا این مس وجود به لطف تو زر شود
دانی چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری...
یقین دارم دلم دیوانه توست
اسیر نرگس مستانه توست
تیغ برانی گر به دستت داد روزگار/هر چه می خواهی ببر اما مبر نان کسی
یاد تو هر دم غذای روح من
لحظه ای بر این دل مجروح من
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی...
حافظ
یوسف گمگشته بازآیدبه کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راه پنهانی میخانه نداند همه کس جز من و زاهد و شیخ و دوسه رسوای دگر
رازنهان دارو خمش ورخمشی تلخ بود
آنچه جگرسوزه بودبازجگرسازه شود