بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت
برهر چه به دلم آرزو بود سد گذاشت...
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
من گلي پژمرده بودم در كنار غنچه ها
گلفروش اي كاش با انها مراهم ميفروخت
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
این طرف مشتی صدف آن جا کمی گل ریخته
موج ماهی های عاشــــق را به ساحل ریخته
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
دى ميگذشت يارورقيب از عقب رسيد
گفتم که يار ميرودو مرگ در قفاست (عشقى)
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
یا رب سببی ساز كه یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت