نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.
نمایش نسخه قابل چاپ
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
تو مرا در خير زان ميخواندي
تا مرا از خير بهتر راندي
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که ازو خصم بدام آمد و معشوق بکار
رفتنت آغاز ویرانی ست حرفش را نزن!
ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن
نخفته ام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه ي عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدام معذور داریدم که اینم مذهبست
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پری و شست ولیکن فرشته خوست